عشق و غرور p52
_بگو..خواهش میکنم هر چی هست بگو تا از این بلاتکلیفی دربیام
_من با پدر نورا شریک بودم اون ارباب روستای کناری بود و قدرتش هم توی شراکت زیاد بود....منو مجبور میکرد یه سری بار های قاچاقی از مرز رد کنم...نمیتونستم قبول نکنم چون اونقدر ازم مدرک داشت که دودمانم رو به باد بده....وقتی هم که با نورا ازدواج کردم حتی کنترل زندگی خانوادگی منم دستش افتاد
انگشت شصتشو روی گونم کشید و گفت:
_ من...من مجبور بودم باهات اونجوری رفتار کنم نمیدونم کی بود که آمار عمارت رو بهش میداد و اون هم بیشتر بهم فشار میآورد که تورو طلاق بدم .....اما به بهانه اینکه مادر بچمی راضی شد....نمیخواستم گیسیا باور کن نمیخواستم تورو از سهند و سیما جدا کنم اما مجبور بودم....جون تورو تهدید به مرگ میکرد...میگفت بلایی سرت میاره
گفتم:
_برای چی چیزی بهم نگفتی...اگه میگفتی...
حرفمو قطع کرد:
_نتونستم راستش...غرورم نذاشت بهت بگم چجوری زیر دست یه آدم دیگه تحقیر میشم
پرسیدم:
_الان چی ؟ الان هم قدرتش زیاده و میتونه بهت زور بگه؟
سرشو به معنی نه تکون داد:
_هم خیلی پیر شده هم تونستم تو تموم این سال ها ازش مدارکی جمع کنم که به ضررشه ...میخوام به پلیس بدمش بعد هم نورا رو طلاق بدم
آهی کشید و ادامه داد:
_ میدونی از خودم و عمارت بیرونت کردم تا ازمون دور باشی و اون نتونه کاری که با دانیار کرد رو سرت بیاره
_چی؟
_مرگ دانیار...کار پدر نورا بود.....اون اواخر دانیار تهدیدش میکرد که میره همه چیو به پلیس لو میده...اونا هم ماشینش رو دستکاری کردن و..
بقیه جملشو نگفت هر دو میدونستیم چی میخواد بگه
سرمو انداختم پایین
قطرات اشک از چشمام می چکیدن و از تیغه بینیم سر میخوردن
دستشو شونمو حلقه کرد و کشیدتم سمت خودش...لب زدم:
_میدونی چقدر از خودم بدم میاد؟...چون هنوزم بعد از اون همه بلایی که سرم آوردی بازم...بازم...دوست دارم
دستمو گذاشتم رو سینش
ضربان قلب تندش زیر دستم حس خوبی بهم میداد
دستشو روی کمرم گذاشت و سرشو کرد تو موهام:
_نمیدونی چقدر نبودنت داغونم کرد...حس اینکه کجایی با کی هستی حالت خوبه یا نه لحظه لحظه جونمو میگرفت
بوسه ریزی به گردنش زدم:
_الان مهمه که پیش همیم
محکم فشارم داد جوری که صدای استخون هام بلند شد:
_اره دیگه پیش خود خودمی...دیگه یه لحظه هم ازت دور نمیشم
رو تخت دراز کشیدیم اومد روم...خندیدم:
_ای فرصت طلب
_من با پدر نورا شریک بودم اون ارباب روستای کناری بود و قدرتش هم توی شراکت زیاد بود....منو مجبور میکرد یه سری بار های قاچاقی از مرز رد کنم...نمیتونستم قبول نکنم چون اونقدر ازم مدرک داشت که دودمانم رو به باد بده....وقتی هم که با نورا ازدواج کردم حتی کنترل زندگی خانوادگی منم دستش افتاد
انگشت شصتشو روی گونم کشید و گفت:
_ من...من مجبور بودم باهات اونجوری رفتار کنم نمیدونم کی بود که آمار عمارت رو بهش میداد و اون هم بیشتر بهم فشار میآورد که تورو طلاق بدم .....اما به بهانه اینکه مادر بچمی راضی شد....نمیخواستم گیسیا باور کن نمیخواستم تورو از سهند و سیما جدا کنم اما مجبور بودم....جون تورو تهدید به مرگ میکرد...میگفت بلایی سرت میاره
گفتم:
_برای چی چیزی بهم نگفتی...اگه میگفتی...
حرفمو قطع کرد:
_نتونستم راستش...غرورم نذاشت بهت بگم چجوری زیر دست یه آدم دیگه تحقیر میشم
پرسیدم:
_الان چی ؟ الان هم قدرتش زیاده و میتونه بهت زور بگه؟
سرشو به معنی نه تکون داد:
_هم خیلی پیر شده هم تونستم تو تموم این سال ها ازش مدارکی جمع کنم که به ضررشه ...میخوام به پلیس بدمش بعد هم نورا رو طلاق بدم
آهی کشید و ادامه داد:
_ میدونی از خودم و عمارت بیرونت کردم تا ازمون دور باشی و اون نتونه کاری که با دانیار کرد رو سرت بیاره
_چی؟
_مرگ دانیار...کار پدر نورا بود.....اون اواخر دانیار تهدیدش میکرد که میره همه چیو به پلیس لو میده...اونا هم ماشینش رو دستکاری کردن و..
بقیه جملشو نگفت هر دو میدونستیم چی میخواد بگه
سرمو انداختم پایین
قطرات اشک از چشمام می چکیدن و از تیغه بینیم سر میخوردن
دستشو شونمو حلقه کرد و کشیدتم سمت خودش...لب زدم:
_میدونی چقدر از خودم بدم میاد؟...چون هنوزم بعد از اون همه بلایی که سرم آوردی بازم...بازم...دوست دارم
دستمو گذاشتم رو سینش
ضربان قلب تندش زیر دستم حس خوبی بهم میداد
دستشو روی کمرم گذاشت و سرشو کرد تو موهام:
_نمیدونی چقدر نبودنت داغونم کرد...حس اینکه کجایی با کی هستی حالت خوبه یا نه لحظه لحظه جونمو میگرفت
بوسه ریزی به گردنش زدم:
_الان مهمه که پیش همیم
محکم فشارم داد جوری که صدای استخون هام بلند شد:
_اره دیگه پیش خود خودمی...دیگه یه لحظه هم ازت دور نمیشم
رو تخت دراز کشیدیم اومد روم...خندیدم:
_ای فرصت طلب
۱۶.۳k
۰۸ آذر ۱۴۰۰
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.