سکه ی طلایی پارت 12
کنار لی چان احساس سبکی میکردم. انگار کل دنیا بهم نگاه میکرد. شاید خیلی ها بگن که این احساس مزخرفه اما این احساسات واقعی من بود. یک دفعه کنترل فرمون از دست لی چان خارج شد و باعث شد که بیوفتیم تو دره ی پر از آب. وقتی افتادم تو آب تنها چیزی که یادمه این بود که لی چان داشت غرق میشد...دیگه هیچی یادم نیومد. وقتی چشمامو باز کردم مادرم رو صندلی خواب بود. نگاهی به دور و بر کردم. ساعت 2 شب بود. تقویم رو نگاه کردم چهار روز از اون حادثه گذشته بود. یعنی من چهار روز بی هوش بودم. بلند شدم و رفتم توی اتاق لی چان. کسی نبود پیشش. اون دستش و سرش آسیب دیده بود. یک دفعه یک نفر در گوشم زمزمه کرد......
جیمین : طفلکی داره زجر میکشه..واقعا چرا بین این همه آدم اون باید اینطوری شه....
ا/ت: تو.... تو... کی هستی
جیمین : مهم نیست من کیم... اصلا چرا بهس رو عوض میکنی؟ نمیخوای بفهمی چرا اینجوری شده....
ا/ت:چه اتفاقی افتاده...؟!
جیمین : چهار روز پیش شما پرت شدید تو دره.. لی چان تورو محکم گرفت تو بغلش تا آسیب نبینی... وقتی میوفتاد تو دره لی چان محکم به سخره بر خورد کرد و باعث شد دستش و سرش آسیب ببینه... تو آسیبی ندیدی.. اما لی چان بخاطر جون تو آسیب دیده... حتی ناحیه ی طرف شکمش یک بریدگی ایجاد شده که عمیق نبوده....
ا/ت: تو کی هستی.؟ اصلا اینارو از کجا میدونی؟ از کجا چطور میتونم به لی چان کمک کنم....
جیمین : باهاش بهم بزن و ازش به شدت دوری کن اون بخاطر تو این بلا ها سرش اومد.
ا/ت: نمیتونم این کار رو کنم
جیمین : خودت باید تصمیم بگیری......
و قیب شد. نمیدونستم اون کیه چون یک نقاب گربه ای رو صورتش داشت. یکم کنار لی چان نشستم و گریه میکردم. به حرفهای اون یارو فکر کردم و گفتم اگه اینطوره انجامش میدم. دستای لی چان رو گرفتم و ازش عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق خودم...
جیمین : طفلکی داره زجر میکشه..واقعا چرا بین این همه آدم اون باید اینطوری شه....
ا/ت: تو.... تو... کی هستی
جیمین : مهم نیست من کیم... اصلا چرا بهس رو عوض میکنی؟ نمیخوای بفهمی چرا اینجوری شده....
ا/ت:چه اتفاقی افتاده...؟!
جیمین : چهار روز پیش شما پرت شدید تو دره.. لی چان تورو محکم گرفت تو بغلش تا آسیب نبینی... وقتی میوفتاد تو دره لی چان محکم به سخره بر خورد کرد و باعث شد دستش و سرش آسیب ببینه... تو آسیبی ندیدی.. اما لی چان بخاطر جون تو آسیب دیده... حتی ناحیه ی طرف شکمش یک بریدگی ایجاد شده که عمیق نبوده....
ا/ت: تو کی هستی.؟ اصلا اینارو از کجا میدونی؟ از کجا چطور میتونم به لی چان کمک کنم....
جیمین : باهاش بهم بزن و ازش به شدت دوری کن اون بخاطر تو این بلا ها سرش اومد.
ا/ت: نمیتونم این کار رو کنم
جیمین : خودت باید تصمیم بگیری......
و قیب شد. نمیدونستم اون کیه چون یک نقاب گربه ای رو صورتش داشت. یکم کنار لی چان نشستم و گریه میکردم. به حرفهای اون یارو فکر کردم و گفتم اگه اینطوره انجامش میدم. دستای لی چان رو گرفتم و ازش عذرخواهی کردم و رفتم تو اتاق خودم...
۲.۱k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.