انقد ترسیده بودم نتونستم پست بذارم
انقد ترسیده بودم نتونستم پست بذارم
داشتیم نفوذی بازی میکردم دایی مامانم که فوت کرده پدر بزرگ نیلا میشه
هیچی نشستیم بازی کردیم امید رف از یخچال اب میوه بیاره خواهرمم باهاش رف باهاش بعد منو نیلا داشتیم بازی میکردیم
نیلا یهو جیغ زد گف اقا جونم من گفتم نیلا هیچی نیس اروم باش رفتم برق هارو روشن کردم یهو نیلا داد زد گف اقا جونم پشت سرته اتاق یخ شده بود قدری سرد شده بود که دستم میلرزید نیلا گریه میکرد منم خشکم زده بود امید اومد در اتاقو باز خواهرم رف بغل نیلا ارومش کنه امیدم دست مو گرفت با صدای بچه گربه نیلا به خودم اومدم
داشتیم نفوذی بازی میکردم دایی مامانم که فوت کرده پدر بزرگ نیلا میشه
هیچی نشستیم بازی کردیم امید رف از یخچال اب میوه بیاره خواهرمم باهاش رف باهاش بعد منو نیلا داشتیم بازی میکردیم
نیلا یهو جیغ زد گف اقا جونم من گفتم نیلا هیچی نیس اروم باش رفتم برق هارو روشن کردم یهو نیلا داد زد گف اقا جونم پشت سرته اتاق یخ شده بود قدری سرد شده بود که دستم میلرزید نیلا گریه میکرد منم خشکم زده بود امید اومد در اتاقو باز خواهرم رف بغل نیلا ارومش کنه امیدم دست مو گرفت با صدای بچه گربه نیلا به خودم اومدم
۴۱۱
۰۹ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.