پنج پارتی پارت چهار
بیمارستان نزدیک خونم بود. پیاده رفتم پنج دقیقه ای رسیدم . بعد از کلی وقت گرفتن و اینا وارد اتاق دکتر شدم . + سلام ^ سلام بفرمایید راجب حالت تهوعمبهش گفتم و برام آزمایش نوشت . آزمایشو که دادم بعد که جوابش اومد درست بود حدسم... حامله بودم.... خوشحال بودم میخواستم به نامجون بگم شاید رابطمون باهم بهتر بشه . گوشیم زنگ خورد خودش بود .جواب دادم + سلام اوپا خوبی - سلام میخوام ببینمت همین الان باز همون لحن سرد و خشک... چرا اینجوری شده بود.... اون که خیلی با من خوب بود... نفس عمیقی کشیدم بغض کرده بودم سعی کردم صدام نلرزع +چیزی شدع؟ - اره الان بیا کافه نزدیک خونم و قطع کرد.هنوز بخاطر لحن سرد و زنندش بغض داشتم ... رفتم به سمت خونه ام و یه کت و شلوار دخترونه و مشکی پوشیدم.موهامو دم اسبی بستم و یکمی آرایش کردم .کفش پاشنه بلند مشکیمو هم پوشیدم. تاکسی گرفتمو به همون جایی که نامجون گفته بود رفتم . بعد بیست دقیقه رسیدم و پیاده شدم.وارد کافه شدم و به دور و اطرافم نگاه کردم . سرمو به سمت راست چرخوندم .دیدمش.مثل همیشه خوشتیپ و خوش پوش بود .به سمتش رفتم هر چس نزدیکتر میشدم بوی عطرش رو بیشتر حس میکردم. خیلی وقت بود که مست این عطر بودم ... رفتم روی صندلی رو به روش نشستم نگاه سرد و خشکشو بهم دوخت. - سلام با این نگاه لحن سرد... حالمو بد میکرد... باز بغض کردم .نمیدونم من زیادی حساس شدم یا اون زیادی سرد شده... با صدایی کنترل شده گفتم:+سلام - میخوام یه چیزی بهت بگم + بگو - بیا کات کنیم من دوست ندارم و یکی دیگه رو دوست دارم و میخوام باهاش ازدواج کنم به این حرفش خشکم زد... احساس کردم قلبم ایستاد... اینبار اشکمو نتونستم کنترل کنم و فرو ریخت ... + پس این پنج سال چی؟ - دوست نداشتم نمیخواستمت دلم برات میسوخت با حرفش انگار آب سردی رو روم ریختن ... دلم نمیخواست خودمو بیشتر از این جلوش ساده نشون بدم از جام بلند شدم اشکام شروع به ریختن کرد + مرسی...بابت ... این پنج سال.... خدانگهدار .... و سریع از اونجا دور شدم ... توی خیابون زار میزدمو گریه میکردم . حالم انقدر بد بود که قابل توصیف نبود ... دلم میخواست بمیرم... اما یاد بچه توی شکمم افتادم... دستمو روی شکمم گذاشتم + میبینی....هق هق بابات منو نمیخواد....هق هق ولی من بخاطر تو زندگی .....هق هق میکنم .... هق هق دلیل زندگی من...هق هق پایان فلش بک:اشکام سرازیر شد .نگاهمو به نامجون دوختم .سرش پایین بود آروم گفت:- پس اون موقعی که این حرفا رو زدم حامله بودی.... اشکام بیشتر میشد - خب ادامش؟ صداش کمی میلرزید . باز شروع به تعریف کردن کردمو و به دنیای گذشته صفر کردم فلش بک : نه ماه بعد : الان بچم بدنیا اومده و یک هفتشه . دختره... اسمشو گذاشتم لورا نامجون عاشق اسم لورا بود. باز یاد این افتادم که منو دوست نداره بغض کردم اما نذاشتم بریزع ... دخترمو بغل کردم .صورت سفیدشو لمس کردم + دختر قشنگم ... لورای نازم... دلیل زندگی من تویی... دلیل نفسهام .... همش بخاطر توعه که زندم و نفس میکشم ... بوش کردم... راست میگن که بچه ها بهترین بوی جهانومیدن...
۲۶.۹k
۰۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.