❥𝐩𝐚𝐫𝐭/10 *دردعشق * امیدوارم دوست داشته باشید 😊
حرفش با وارد شدن یه نفر داخل اتاق قط شده بگه هیچکس مثل گاو سرش رو نمیندازه پایین و بدون اجازة وارد بشه غير از آرین
نگاه کوتاهی بهش کردم و روم رو برگدونم
شوگا:مگه بلد نیستید قبل وارد شدن در بزنید
خیلی با عشوه که میخواست منو حرص بده
آرین:وا ما که این حرفا رو نداریم
شوگا:ببخشید شما اصلا کی باشی لطفا بیرون
با حرفی که زد بازم مثل اون روز شدم اما خودم رو نگهداشتم که جلوشون ضعف نشون ندم
آرین:آدم که با مادر بچه اش اینجوری حرف نمیزنه
نمیدونستم زنده ام یانه فقط ضربان قلبم که داشت از سینه ام بیرون میومد و حس کردم با هر کلمه اش میمیردم و یک قدم به مرگ نزدیک میشدم
هیچکس تاحالا منو با مشکلی که داشتم تحقير نکرده بود اما به لطف شوگا از هرزه این رو هم شنیدم
آرین:آره عزیزم داری بابا میشی ،لذتی که بعضیا ترو ازش محروم کرده بودن، اما من اینو بهت میدم
دیگه تحمل نداشتم بدون نگاه کردن بهشون
ا.ت:بله رئیس هروقت خواستید برای بازدید میرم بقیه اش هم واسه بعدا، با اجازه
با بغضی که داشت خفم میکرد از اتاق امدم بيرون و اجازه دادم این بغض لعنتی بشکنه از شدت بغضم گلوم داشت پاره میشد
دلم میخواست الان فقط جیغ بزنم و اینقدر گریه کنم که یکم از این بار لعنتی قلبم کم بشه اما الان فقط تنها پناهگاهم کورپس بود
بدو بدو دویدم و وارد اتاقش شدم با دیدم متعجب و نگران نگاهم میکرد
کورپس:ا...ا.ت خوبی؟
بدو سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و فقط هق هق میکردم گریه میکردم، اونم بدون هیچ حرفی بغلم کرد و ساکت موند تا آروم بشم
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بلاخره آروم تر شدم وقتی به خودم امد شب بود و من کلی با کورپس درد دل کردم و آروم تر شده بودم همچی و بهش گفتم و اون هم فقط همدردی میکرد
حالم بهتر بود تصمیم گرفتم برم خونه
ا.ت:فکرکنم دیگه بهتر باشه برم خونه
کورپس:صبر کنم باهم بریم با این حالت نمیتونی تنها بری
فکر بدی هم نبود حالم خیلی خوب نبود یکی باهام میومد بهتر بود
ا.ت:باشه پس منم برم وسایلم و جمع کنم
کورپس:باشه
رفتم و وسایلم و جمع کردم بدون توجه به اتاق شوگا که رفته یا نه سمت اتاق کورپس رفتم و باهام بعد از آسانسور به پارکینگ رفتیم و سوار شدیم
توی راه سعی داشت حواسم و پرت کنه
جلوی چراغ قرمز استادیم نگاهی به دورمون کردیم که کمیچی خیابونی دیدم و هردو گرسنه بودیم و شام نخورده بودیم
کورپس پیشنهاد داد بریم و منم قبول کردم، تا آماده میشد وایستادیم و کورپس شروع کرد به اذیت کردنم و کارمون بجایی رسید که دنبالش بودم تا بگیرمش و با اینکه داغ بدی رو سینم بود اما بازم میخندیدم حداقل کورپس و بخاطره این همه زحمتش ناراحت نکنم
بعد از خوردن کمیچی مون سوار شدیم رسیدیم خونه من از کورپس برای اینکه همش کنارم بود و تنهام نذاشت و درک کرد تشکر کردم و پیاد شدم برای کورپس دست نکون دادم و در خونه رو باز کردم اما تا که خواستم ببندمش.....
نگاه کوتاهی بهش کردم و روم رو برگدونم
شوگا:مگه بلد نیستید قبل وارد شدن در بزنید
خیلی با عشوه که میخواست منو حرص بده
آرین:وا ما که این حرفا رو نداریم
شوگا:ببخشید شما اصلا کی باشی لطفا بیرون
با حرفی که زد بازم مثل اون روز شدم اما خودم رو نگهداشتم که جلوشون ضعف نشون ندم
آرین:آدم که با مادر بچه اش اینجوری حرف نمیزنه
نمیدونستم زنده ام یانه فقط ضربان قلبم که داشت از سینه ام بیرون میومد و حس کردم با هر کلمه اش میمیردم و یک قدم به مرگ نزدیک میشدم
هیچکس تاحالا منو با مشکلی که داشتم تحقير نکرده بود اما به لطف شوگا از هرزه این رو هم شنیدم
آرین:آره عزیزم داری بابا میشی ،لذتی که بعضیا ترو ازش محروم کرده بودن، اما من اینو بهت میدم
دیگه تحمل نداشتم بدون نگاه کردن بهشون
ا.ت:بله رئیس هروقت خواستید برای بازدید میرم بقیه اش هم واسه بعدا، با اجازه
با بغضی که داشت خفم میکرد از اتاق امدم بيرون و اجازه دادم این بغض لعنتی بشکنه از شدت بغضم گلوم داشت پاره میشد
دلم میخواست الان فقط جیغ بزنم و اینقدر گریه کنم که یکم از این بار لعنتی قلبم کم بشه اما الان فقط تنها پناهگاهم کورپس بود
بدو بدو دویدم و وارد اتاقش شدم با دیدم متعجب و نگران نگاهم میکرد
کورپس:ا...ا.ت خوبی؟
بدو سمتش رفتم و محکم بغلش کردم و فقط هق هق میکردم گریه میکردم، اونم بدون هیچ حرفی بغلم کرد و ساکت موند تا آروم بشم
نمیدونم چقدر گذشته بود اما بلاخره آروم تر شدم وقتی به خودم امد شب بود و من کلی با کورپس درد دل کردم و آروم تر شده بودم همچی و بهش گفتم و اون هم فقط همدردی میکرد
حالم بهتر بود تصمیم گرفتم برم خونه
ا.ت:فکرکنم دیگه بهتر باشه برم خونه
کورپس:صبر کنم باهم بریم با این حالت نمیتونی تنها بری
فکر بدی هم نبود حالم خیلی خوب نبود یکی باهام میومد بهتر بود
ا.ت:باشه پس منم برم وسایلم و جمع کنم
کورپس:باشه
رفتم و وسایلم و جمع کردم بدون توجه به اتاق شوگا که رفته یا نه سمت اتاق کورپس رفتم و باهام بعد از آسانسور به پارکینگ رفتیم و سوار شدیم
توی راه سعی داشت حواسم و پرت کنه
جلوی چراغ قرمز استادیم نگاهی به دورمون کردیم که کمیچی خیابونی دیدم و هردو گرسنه بودیم و شام نخورده بودیم
کورپس پیشنهاد داد بریم و منم قبول کردم، تا آماده میشد وایستادیم و کورپس شروع کرد به اذیت کردنم و کارمون بجایی رسید که دنبالش بودم تا بگیرمش و با اینکه داغ بدی رو سینم بود اما بازم میخندیدم حداقل کورپس و بخاطره این همه زحمتش ناراحت نکنم
بعد از خوردن کمیچی مون سوار شدیم رسیدیم خونه من از کورپس برای اینکه همش کنارم بود و تنهام نذاشت و درک کرد تشکر کردم و پیاد شدم برای کورپس دست نکون دادم و در خونه رو باز کردم اما تا که خواستم ببندمش.....
۷۹.۰k
۰۲ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۱۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.