عشق دردسر ساز``
₱₳Ɽ₮:46
رسیدیم بیمارستان... رفتیم دوباره برای معاینه... دکتر لباسمو کشید بالا و من شکمم معلوم شدو کمی کنار تهیونگ خجالت کشیدم... و احساس کردم تهیونک متوجه شد..
تهیونگ: ببینم.. ا/ت تو از من خجالت میکشی...؟
ا/ت: عا.. راستش...
تهیونگ: من پدر بچه ام لازم نیست خجالت بکشی... عادت کن.. چون از این ب بعد زیاد میایم این کوچولو ببینیم...(لبخند)
ا/ت: باشه(لبخند)
دکتر معاینم کردو گفت...
دکتر: بچه سالمه.. و اینکه... دو هفتشه...
تهیونگ: اها حالا شد... فهمیدم بچم چند وقتشه(خنده)
ا/ت:(خنده)
بعد کتمو پوشیدمو از بیماستان زدیم بیرون... نشسته بودیم تو ماشین و تهیونگ حرکت کرده بود ک یهو متوجه دستای گرمی رو رونم میشم و احساس راحتی میکنم... دستامو میزارم رو دستاش که نوک انگشتامو میگیره.. خیلی حس خوبی بود...
یه ماه بعد
ویو ا/ت
امروز روز عروسی لونا و چان وِ هستش منو تهیونگم داریم اماده میشیم.. بعد اماده شدنمون وارد ماشین میشیمو حرکت میکنم..
بعد چند مین..
رسیدیم... تالار عروسی خوشگل بود.. میدونستم لونا همیشه دختر با سلیقه ای بوده.. وارد شدیم و یه میز انتخاب کردیم.. ازمون با نوشیدنی الکی پذیرایی کردن من ورنداشتم چون باردارم ولی تهیونگ ورداشت... من اب پرتقال ورداشتم.... فعلا به دور ور نگاه میکردیم که یهو همه جا خاموش شدو یه چراغ افتاد بالای پله ها... که یهو لونا رو دیدم که دست به دست چان وِ میاد پایین از پله ها.....همممون دست زیدیم... ما شاهد بودیم به خاطر همین رفتیم پیششون نشستیم...بعد از اینکه رسمی زنو شوهر شدن و ما ههم به عنوان شاهد قبول کردیم... اهنگی عاشقانه پخش شد.. لونا با چان وِ رقصید.. که صدای یکی از پشت سرم اومد برگشتم...
تهیونگ: خانم... افتخار رقص میدید؟...
ا/ت:... عا... بله چرا ک نه...
و اومد نزدیکمو دستشو دور کمرم حلقه کردو منم دستم رو شونش بود داشتیم میرقصیدیم که وسطاش نفس کم اوردم..
ا/ت: تهیونگ میشه یه لحظه وایستیم.. نفس کم اوردم...
تهیونگ:.. باشه باشه..
و رفتیم سر میز خودمون...
چند ساعت بعد
بعد تموم شدن مراسم به طرف لونا رفتمو بغلش کردمو گفتم
ا/ت: لونا... امید وارم همیشه خوشبخت بشی...
لونا:..خیلی دوست دارم ا/ت
رسیدیم بیمارستان... رفتیم دوباره برای معاینه... دکتر لباسمو کشید بالا و من شکمم معلوم شدو کمی کنار تهیونگ خجالت کشیدم... و احساس کردم تهیونک متوجه شد..
تهیونگ: ببینم.. ا/ت تو از من خجالت میکشی...؟
ا/ت: عا.. راستش...
تهیونگ: من پدر بچه ام لازم نیست خجالت بکشی... عادت کن.. چون از این ب بعد زیاد میایم این کوچولو ببینیم...(لبخند)
ا/ت: باشه(لبخند)
دکتر معاینم کردو گفت...
دکتر: بچه سالمه.. و اینکه... دو هفتشه...
تهیونگ: اها حالا شد... فهمیدم بچم چند وقتشه(خنده)
ا/ت:(خنده)
بعد کتمو پوشیدمو از بیماستان زدیم بیرون... نشسته بودیم تو ماشین و تهیونگ حرکت کرده بود ک یهو متوجه دستای گرمی رو رونم میشم و احساس راحتی میکنم... دستامو میزارم رو دستاش که نوک انگشتامو میگیره.. خیلی حس خوبی بود...
یه ماه بعد
ویو ا/ت
امروز روز عروسی لونا و چان وِ هستش منو تهیونگم داریم اماده میشیم.. بعد اماده شدنمون وارد ماشین میشیمو حرکت میکنم..
بعد چند مین..
رسیدیم... تالار عروسی خوشگل بود.. میدونستم لونا همیشه دختر با سلیقه ای بوده.. وارد شدیم و یه میز انتخاب کردیم.. ازمون با نوشیدنی الکی پذیرایی کردن من ورنداشتم چون باردارم ولی تهیونگ ورداشت... من اب پرتقال ورداشتم.... فعلا به دور ور نگاه میکردیم که یهو همه جا خاموش شدو یه چراغ افتاد بالای پله ها... که یهو لونا رو دیدم که دست به دست چان وِ میاد پایین از پله ها.....همممون دست زیدیم... ما شاهد بودیم به خاطر همین رفتیم پیششون نشستیم...بعد از اینکه رسمی زنو شوهر شدن و ما ههم به عنوان شاهد قبول کردیم... اهنگی عاشقانه پخش شد.. لونا با چان وِ رقصید.. که صدای یکی از پشت سرم اومد برگشتم...
تهیونگ: خانم... افتخار رقص میدید؟...
ا/ت:... عا... بله چرا ک نه...
و اومد نزدیکمو دستشو دور کمرم حلقه کردو منم دستم رو شونش بود داشتیم میرقصیدیم که وسطاش نفس کم اوردم..
ا/ت: تهیونگ میشه یه لحظه وایستیم.. نفس کم اوردم...
تهیونگ:.. باشه باشه..
و رفتیم سر میز خودمون...
چند ساعت بعد
بعد تموم شدن مراسم به طرف لونا رفتمو بغلش کردمو گفتم
ا/ت: لونا... امید وارم همیشه خوشبخت بشی...
لونا:..خیلی دوست دارم ا/ت
۱۹.۰k
۱۱ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.