★دختری در سیاهی 7★
مدیر: خب کسایی که ممتاز شدن...
آنیا:که مدیر یه دفعه گفت کسایی که ممتاز شدن،ممتاز شدن خیلی برای من مهم بود چون آرزوی لوید و یور بود پس من باید ممتاز شم که مدیر یه دفعه گفت دامیان...بکی...رزا...لئو...و در آخر...آنیا که وقتی اسمم رو گفت مخواستم جیغغغ بزنم ولی خودمو خونسرد نشون دادم
بکی:داشتم به آنیا نگاه میکردم چون ممتاز شدن براش مهم بود وقتی که اسمش رو گفتن چشماش یه برق خاصی زد فکر کنم میخواست جیغ بزنه ولی خودشو بی توجه نشون میداد تا غوغا ی درونش رو پنهان نگه داره!
بکی:قبول شدنت مبارک آنیا
آنیا:تو هم همینطور
•
•
•
(ویو آنیا مافیا)
شیان:سرورم سرورم!
آنیا:چی شده باز؟(اعصبانی)
شیان:رئ...رئیس مافیا دشمن اینجاعه
آنیا:چ...چی؟
دامیان:اویا اویا آنیا...مشتاق دیدار
آنیا:شیان برو
شیان:چشم...سرورم
دامیان:اووو نمیترسی وقتی تنهاییم کاری باهات بکنم؟
آنیا:جرات نداری!
دامیان:میخوای ببینیم؟
آنیا:خفهه
دامیان:اوو آنیا خشن شد
آنیا:چه مرگته که اومدی اینجا؟
دامیان:فقط میخواستم تا این برگه رو امضا بزنی!
آنیا:چی هست؟
دامیان:خودت بخون مگه سواد نداری؟
آنیا:برگه رو بده و خفه شو!
آنیا:...میخوای تا شیش ماه به عنوان همسرت باشم؟
دامیان:آره
آنیا:نمیشه
دامیان:چرا؟
آنیا:چرا نداره دوست ندارم!
دامیان:ناز نکن
آنیا:خفههه!
دامیان:اگه نشم؟
آنیا:خلاصه من نمیخوام
دامیان:پس باید از یه راه دیگه استفاده کنم!
آنیا:ببینیم!
دامیان:این برگه رو بخون
آنیا:چ...چی؟چرا بابام قبول کرده؟
دامیان:چون اگه قبول نمیکرد کشته میشدی!
آنیا:باشه قبول تا ۶ ماه همسرت میشم!
ولی یه شرط داره رزا رو از من دور کنی!
دامیان:باشه بانوی من!
آنیا:خ...خفه!(گونه های قرمز)
دامیان:اووو وقتی قرمز میشی عجب جذاب میشی!
بگذریم...من هفته دیگه یه مهمونی دارم باید به عنوان همسرم کنارم باشی!
آنیا:سعی میکنم!
دامیان:آفرین بانوی من!
آنیا:حالا گمشو بیرون!
دامیان:نمیخوام!من الان همسرتم...
آنیا:ای بمیری!
دامیان:چرا بانوی من؟
آنیا:هیچی
من باید برم خونه...دیگه برو
دامیان:میرسونمت
آنیا:نمیخواد
دامیان:بیا بریم!
آنیا:...باش ولی دفعه آخره!
•
•
•
(ویو دامیان سوار ماشین)
دامیان:یه آهنگ ملایم گذاشتم که راحت باشه
بعد چند دقیقه دیدم شونم سنگین شده
و دیدم آنیا خوابه!...از حق نگذریم آنیا خیلی کیوته...
میخواستم اون لبای نرم و صورتیش رو زودتر مزه کنم!
ولی فعلا نه!
آنیا:داشتم به اهنگ گوش میکردم که یه دفعه چشام بسته شد و سیاهی!
دامیان:بلاخره رسیدیم خونه آنیا و آنیا رفت و خداحافظی کردیم!
کاشکی زودتر ببینمش!
وایییی چته تو پسر عاشق شدی؟...آره فکر کنم،اونم عاشق رئیس مافیایی که نمیخواد سر به تنم باشه...هعی!
آنیا:که رسیدم و پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم خوابیدم!
ولی کاشکی زودتر دامیان رو ببینم!
آنیا:که مدیر یه دفعه گفت کسایی که ممتاز شدن،ممتاز شدن خیلی برای من مهم بود چون آرزوی لوید و یور بود پس من باید ممتاز شم که مدیر یه دفعه گفت دامیان...بکی...رزا...لئو...و در آخر...آنیا که وقتی اسمم رو گفت مخواستم جیغغغ بزنم ولی خودمو خونسرد نشون دادم
بکی:داشتم به آنیا نگاه میکردم چون ممتاز شدن براش مهم بود وقتی که اسمش رو گفتن چشماش یه برق خاصی زد فکر کنم میخواست جیغ بزنه ولی خودشو بی توجه نشون میداد تا غوغا ی درونش رو پنهان نگه داره!
بکی:قبول شدنت مبارک آنیا
آنیا:تو هم همینطور
•
•
•
(ویو آنیا مافیا)
شیان:سرورم سرورم!
آنیا:چی شده باز؟(اعصبانی)
شیان:رئ...رئیس مافیا دشمن اینجاعه
آنیا:چ...چی؟
دامیان:اویا اویا آنیا...مشتاق دیدار
آنیا:شیان برو
شیان:چشم...سرورم
دامیان:اووو نمیترسی وقتی تنهاییم کاری باهات بکنم؟
آنیا:جرات نداری!
دامیان:میخوای ببینیم؟
آنیا:خفهه
دامیان:اوو آنیا خشن شد
آنیا:چه مرگته که اومدی اینجا؟
دامیان:فقط میخواستم تا این برگه رو امضا بزنی!
آنیا:چی هست؟
دامیان:خودت بخون مگه سواد نداری؟
آنیا:برگه رو بده و خفه شو!
آنیا:...میخوای تا شیش ماه به عنوان همسرت باشم؟
دامیان:آره
آنیا:نمیشه
دامیان:چرا؟
آنیا:چرا نداره دوست ندارم!
دامیان:ناز نکن
آنیا:خفههه!
دامیان:اگه نشم؟
آنیا:خلاصه من نمیخوام
دامیان:پس باید از یه راه دیگه استفاده کنم!
آنیا:ببینیم!
دامیان:این برگه رو بخون
آنیا:چ...چی؟چرا بابام قبول کرده؟
دامیان:چون اگه قبول نمیکرد کشته میشدی!
آنیا:باشه قبول تا ۶ ماه همسرت میشم!
ولی یه شرط داره رزا رو از من دور کنی!
دامیان:باشه بانوی من!
آنیا:خ...خفه!(گونه های قرمز)
دامیان:اووو وقتی قرمز میشی عجب جذاب میشی!
بگذریم...من هفته دیگه یه مهمونی دارم باید به عنوان همسرم کنارم باشی!
آنیا:سعی میکنم!
دامیان:آفرین بانوی من!
آنیا:حالا گمشو بیرون!
دامیان:نمیخوام!من الان همسرتم...
آنیا:ای بمیری!
دامیان:چرا بانوی من؟
آنیا:هیچی
من باید برم خونه...دیگه برو
دامیان:میرسونمت
آنیا:نمیخواد
دامیان:بیا بریم!
آنیا:...باش ولی دفعه آخره!
•
•
•
(ویو دامیان سوار ماشین)
دامیان:یه آهنگ ملایم گذاشتم که راحت باشه
بعد چند دقیقه دیدم شونم سنگین شده
و دیدم آنیا خوابه!...از حق نگذریم آنیا خیلی کیوته...
میخواستم اون لبای نرم و صورتیش رو زودتر مزه کنم!
ولی فعلا نه!
آنیا:داشتم به اهنگ گوش میکردم که یه دفعه چشام بسته شد و سیاهی!
دامیان:بلاخره رسیدیم خونه آنیا و آنیا رفت و خداحافظی کردیم!
کاشکی زودتر ببینمش!
وایییی چته تو پسر عاشق شدی؟...آره فکر کنم،اونم عاشق رئیس مافیایی که نمیخواد سر به تنم باشه...هعی!
آنیا:که رسیدم و پیاده شدم و خداحافظی کردم و رفتم خوابیدم!
ولی کاشکی زودتر دامیان رو ببینم!
۲.۵k
۱۷ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.