P3
#تعطیلات_تابستونی#
صبح شده بود.
از خواب بیدار شدم. نور ملایم خورشید از لای درختها به چادر میتابید و هوای تازه جنگل حسابی نشاطآور بود. شبنم های صبحگاهی روی چمن ها برق میزد .صدای پرندهها و بوی نم خاک بهم آرامش میداد. بچه ها کم کم از چادر بیرون میومدن...اما من فقط منتظر اون فرشته کوچولو بودم تا ببینم قیافش بعد از خواب چقدر خوردنی میشه . به چادرش خیره شده بودم...که اومد بیرون..کاملا جام کرده بودم..بیشتر از همیشه دلم میخواست داخل بغلم مچالش کنم..موهاش ژولیده و به هم ریخته بود..کاملا خواب بود..لپاش و لباش نسبت به همیشه بزرگ تر شده بود..لباس خوابش صورتی رنگ بود با طرح های توت فرنگی و یه چشم بند با طرح خرس هم روی سرش بود...با دستای کوچولوش رو چشم هاش میکشید تا یکم از خواب بیدار شه..اما بازم خسته بود..واقعا دلم میخواست براش بمیرم!... واقعا زیباست...مگه زیبا تر از این هم داریم ؟..فکرش رو کن تک تک سلول های بدنت مجنون یه فرشته باشه و اون فرشته از عشق تو هیچ خبری نداشته باشه...
داشتم از این لحظه لذت میبردم و محو زیباییش بودم که دوباره صدای استاد منو و از حال و هوام درآورد : گروه ها هر چه سریع تر آماده بشن و برای تحقیق به جنگل برن . مراقب مواردی که میگم باشید . امروز اعلام بارندگی شدید شده پس سریع تر تحقیق رو به اتمام برسونید و قبل از ساعت چهار بعد ظهر به همینجا برگردید ، حواستون به حیوانات وحشی باشه گاهی اوقات آسیب های جبران ناپذیری به انسان ها وارد میکنن و این موضوع هیچ ارتباطی به سایز حیوانات نداره ، و بعدی که از همه مهم تره..مِه!..دست های همدیگه رو محکم بگیرید ، اصلا از هم جدا نشین..در غیر این صورت گم میشید..و پیدا کردنتون خیلی خیلی سخت میشه..پس.. بازیگوشی رو کنار بزارید و مشغول به کارتون باشید... مخصوصا شما...خانم مین ا.ت !
خنده ی ریزی کردم..نگاهی به چهره ی اون انداختم که انگار خیلی بهش بر خورده بود با یه حالت حرسی و کاملا خوابآلود که احتمالا خیلی سعی میکرد عصبانی به نظر برسه : چرا من استاد ؟
واقعا در جریان نبود که وقتی قیافش رو این طوری میکنه خوردنی تر از همیشه میشه ؟ نمیدونم .. شاید خبر نداشت..
استاد با لبخندی که نشون میداد از قیافه ی ا.ت خندش کرفته ادامه داد : شما خیلی سر به هوایی خانم مین ا.ت . و خیلی هم بازیگوش . میترسم کار دستمون بدی .
صدای خنده ی همه ی بچه ها بلند شد . البته حق با استاد بود . درسته شناخت زیادی از اون کوچولو ندارم اما میشد حدس زد که خیلی بازیگوش و شیطونه...
استاد ادامه داد : خب سریعتر برید و لباس مناسب بپوشید و برای رفتن آماده بشید
همه دوباره به سمت چادر های کمپینگ برگشتن تا آماده شن...تقریبا سی مین طول کشید تا همه آماده شن و صبحانه بخورن...بعد از اتمام صبحانه بلافاصله ا.ت به سمتم اومد..با یه لبخند اومدنش رو برانداز میکردم...لباسی که پوشیده بود واقعاً زیبا بود...شاید هم نه !...شاید به اون زیادی میومد...یه تیشرت ساده ی سفید همراه با یه شلوارک جین و یه دستمال سر با گل های صورتی و خطوط ظریف...کاملا ساده !...به هر حال که زیبایی در سادگیه...توی سه قدمی من ایستاد و با یه لبخند که به نظر میومد خیلی برای این ماجراجویی هیجان داره گفت : خبخب آماده ای که بریم ؟ :)
ـ البته :)
بوی عطرش به طرز وحشتناکی احساس فوقالعاده به من القا میکرد...تنها کلماتی که میتونست عطرش رو توصیف کنه شامل این ها بودن..ملایم ، گل فام ، شیرین ، توت فرنگی ، شکلات ، تازگی...کاملا برعکس عطری که من زده بودم...سنگین ، گرم ، تلخ ، تند ، قهوه... نمیدونم ! شاید هم این عطر زیادی به بدن اون مینشست...
کنار همدیگه شروع به راه رفتن کردیم و وارد جنگل شدیم ...
نظرتون لاولی ها..؟!
صبح شده بود.
از خواب بیدار شدم. نور ملایم خورشید از لای درختها به چادر میتابید و هوای تازه جنگل حسابی نشاطآور بود. شبنم های صبحگاهی روی چمن ها برق میزد .صدای پرندهها و بوی نم خاک بهم آرامش میداد. بچه ها کم کم از چادر بیرون میومدن...اما من فقط منتظر اون فرشته کوچولو بودم تا ببینم قیافش بعد از خواب چقدر خوردنی میشه . به چادرش خیره شده بودم...که اومد بیرون..کاملا جام کرده بودم..بیشتر از همیشه دلم میخواست داخل بغلم مچالش کنم..موهاش ژولیده و به هم ریخته بود..کاملا خواب بود..لپاش و لباش نسبت به همیشه بزرگ تر شده بود..لباس خوابش صورتی رنگ بود با طرح های توت فرنگی و یه چشم بند با طرح خرس هم روی سرش بود...با دستای کوچولوش رو چشم هاش میکشید تا یکم از خواب بیدار شه..اما بازم خسته بود..واقعا دلم میخواست براش بمیرم!... واقعا زیباست...مگه زیبا تر از این هم داریم ؟..فکرش رو کن تک تک سلول های بدنت مجنون یه فرشته باشه و اون فرشته از عشق تو هیچ خبری نداشته باشه...
داشتم از این لحظه لذت میبردم و محو زیباییش بودم که دوباره صدای استاد منو و از حال و هوام درآورد : گروه ها هر چه سریع تر آماده بشن و برای تحقیق به جنگل برن . مراقب مواردی که میگم باشید . امروز اعلام بارندگی شدید شده پس سریع تر تحقیق رو به اتمام برسونید و قبل از ساعت چهار بعد ظهر به همینجا برگردید ، حواستون به حیوانات وحشی باشه گاهی اوقات آسیب های جبران ناپذیری به انسان ها وارد میکنن و این موضوع هیچ ارتباطی به سایز حیوانات نداره ، و بعدی که از همه مهم تره..مِه!..دست های همدیگه رو محکم بگیرید ، اصلا از هم جدا نشین..در غیر این صورت گم میشید..و پیدا کردنتون خیلی خیلی سخت میشه..پس.. بازیگوشی رو کنار بزارید و مشغول به کارتون باشید... مخصوصا شما...خانم مین ا.ت !
خنده ی ریزی کردم..نگاهی به چهره ی اون انداختم که انگار خیلی بهش بر خورده بود با یه حالت حرسی و کاملا خوابآلود که احتمالا خیلی سعی میکرد عصبانی به نظر برسه : چرا من استاد ؟
واقعا در جریان نبود که وقتی قیافش رو این طوری میکنه خوردنی تر از همیشه میشه ؟ نمیدونم .. شاید خبر نداشت..
استاد با لبخندی که نشون میداد از قیافه ی ا.ت خندش کرفته ادامه داد : شما خیلی سر به هوایی خانم مین ا.ت . و خیلی هم بازیگوش . میترسم کار دستمون بدی .
صدای خنده ی همه ی بچه ها بلند شد . البته حق با استاد بود . درسته شناخت زیادی از اون کوچولو ندارم اما میشد حدس زد که خیلی بازیگوش و شیطونه...
استاد ادامه داد : خب سریعتر برید و لباس مناسب بپوشید و برای رفتن آماده بشید
همه دوباره به سمت چادر های کمپینگ برگشتن تا آماده شن...تقریبا سی مین طول کشید تا همه آماده شن و صبحانه بخورن...بعد از اتمام صبحانه بلافاصله ا.ت به سمتم اومد..با یه لبخند اومدنش رو برانداز میکردم...لباسی که پوشیده بود واقعاً زیبا بود...شاید هم نه !...شاید به اون زیادی میومد...یه تیشرت ساده ی سفید همراه با یه شلوارک جین و یه دستمال سر با گل های صورتی و خطوط ظریف...کاملا ساده !...به هر حال که زیبایی در سادگیه...توی سه قدمی من ایستاد و با یه لبخند که به نظر میومد خیلی برای این ماجراجویی هیجان داره گفت : خبخب آماده ای که بریم ؟ :)
ـ البته :)
بوی عطرش به طرز وحشتناکی احساس فوقالعاده به من القا میکرد...تنها کلماتی که میتونست عطرش رو توصیف کنه شامل این ها بودن..ملایم ، گل فام ، شیرین ، توت فرنگی ، شکلات ، تازگی...کاملا برعکس عطری که من زده بودم...سنگین ، گرم ، تلخ ، تند ، قهوه... نمیدونم ! شاید هم این عطر زیادی به بدن اون مینشست...
کنار همدیگه شروع به راه رفتن کردیم و وارد جنگل شدیم ...
نظرتون لاولی ها..؟!
۱۰.۳k
۱۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.