"دوروی یک سکه"
"دوروی یک سکه"
Part7
-چرا اینجا هیچچیزی نیست؟ ندا با ناامیدی برگشت به سمت نورا
ناگهان، نورا متوجه شد که ماشین کلیدنداره
~ندا ماشین کلیدنداره باید دنبال کلیدش بگردیم
ندا با صدای لرزونی گفت:
-ازکجا؟معلوم نیست این ماشین مال کی
نورا در حالی که به اطراف نگاه میکرد
~بایددنبال یکجا امن بگردیم نمتونیم اینجا باشیم
در همین لحظه، صدای قدمها نزدیکتر شد و نورا و ندا متوجه شدند که زمان برای فرار رو به پایان است آنها باید هر چه سریعتر تصمیم میگرفتند
نورا با یک تصمیم ناگهانی دست ندا رو گرفت و شروع کرد به دویدن
-کجا داری میری نوراا؟؟
~اینجا یک خیابون حتما یک اخری داره
نورا و ندا دویدن تا رسیدن سرخیابون اونجا چندتا سوپرمارکت بود رفتن تو سوپرمارکت نورا به دورور نگاه میکرد خبری از اونا نبود رفت پیش فروشنده و از تلفن فروشگاه زنگ زد به عموش که بیاد دنبالشون ادرس رو از فروشنده گرفت و نشستن تا عموش بیاد
-ببخشید نورا بازم ترو به دردسر انداختم
~مگه تو قول ندادی که قمار نکنی تو زدی زیرقولت
-خودت میدونی من عادت کردم
~ندا تو حیفی چرا اینطوری میکنی؟
-جز معذرت خواهی نمتونم چیزی دیگه بهت بگم
~الان عمو میاد دنبالمون
تا نورا اینو گفت ندا بلندشد و جوش اورد و سرصدا رانداخت
-براچی زنگ زدی ها؟ کسی دیگه نبود که بهش زنگ بزنی زنگ زدی به این لاشی
~ع ندا عمومونه چرا اینجوری حرف میزنی
-خوشم نمیاد ازش هرچی بدبدختی میکشم از دست اونه
نورا ندا همنجور باهام دیگه جربحث میکردن نورا که با دیدن ماشین عموش خوشحال شد و دست نورا گرفت و از سوپرمارکت زدن بیرون و رفتن سوار ماشین شدن ندا حتی سلام با عموش نکرد که نورا بابت این کار ندا خیلی ناراحت شد
Part7
-چرا اینجا هیچچیزی نیست؟ ندا با ناامیدی برگشت به سمت نورا
ناگهان، نورا متوجه شد که ماشین کلیدنداره
~ندا ماشین کلیدنداره باید دنبال کلیدش بگردیم
ندا با صدای لرزونی گفت:
-ازکجا؟معلوم نیست این ماشین مال کی
نورا در حالی که به اطراف نگاه میکرد
~بایددنبال یکجا امن بگردیم نمتونیم اینجا باشیم
در همین لحظه، صدای قدمها نزدیکتر شد و نورا و ندا متوجه شدند که زمان برای فرار رو به پایان است آنها باید هر چه سریعتر تصمیم میگرفتند
نورا با یک تصمیم ناگهانی دست ندا رو گرفت و شروع کرد به دویدن
-کجا داری میری نوراا؟؟
~اینجا یک خیابون حتما یک اخری داره
نورا و ندا دویدن تا رسیدن سرخیابون اونجا چندتا سوپرمارکت بود رفتن تو سوپرمارکت نورا به دورور نگاه میکرد خبری از اونا نبود رفت پیش فروشنده و از تلفن فروشگاه زنگ زد به عموش که بیاد دنبالشون ادرس رو از فروشنده گرفت و نشستن تا عموش بیاد
-ببخشید نورا بازم ترو به دردسر انداختم
~مگه تو قول ندادی که قمار نکنی تو زدی زیرقولت
-خودت میدونی من عادت کردم
~ندا تو حیفی چرا اینطوری میکنی؟
-جز معذرت خواهی نمتونم چیزی دیگه بهت بگم
~الان عمو میاد دنبالمون
تا نورا اینو گفت ندا بلندشد و جوش اورد و سرصدا رانداخت
-براچی زنگ زدی ها؟ کسی دیگه نبود که بهش زنگ بزنی زنگ زدی به این لاشی
~ع ندا عمومونه چرا اینجوری حرف میزنی
-خوشم نمیاد ازش هرچی بدبدختی میکشم از دست اونه
نورا ندا همنجور باهام دیگه جربحث میکردن نورا که با دیدن ماشین عموش خوشحال شد و دست نورا گرفت و از سوپرمارکت زدن بیرون و رفتن سوار ماشین شدن ندا حتی سلام با عموش نکرد که نورا بابت این کار ندا خیلی ناراحت شد
۶۴۹
۱۲ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.