فقط مال من باش پارت ۳۸
کوک:یونا من بدون تو نمی تونم من:جونگ کوک فکر میکنی برای من راحتی قلبم داره آتیش میگیره منم نمیخوام از پیشت برم اما اینجوری اوضاع بدتر میشه نمیخوام اینجوری بشه کوک:الان میخوای ولم کنی بری من دست از سرت برنمیدارم یونا من:جونگ کوک شاید پی دی نیم یه چیزی میدونه که گفته جدا شیم کوک:یونا لطفا من بدون تو میمیرم دووم نمیارم من:منم نمی تونم ولی باید جدا شیم چاره ی دیگه ای نداریم کوک:یونا من:جونگ کوک ببخشید ولی باید جدا شیم کوک:تو مگه قول ندادی پیشم باشی هر اتفاقی بیوفته پیشم میمونه چی شد من:هنوزم سر قولم هستم ولی میبینی که 😭😭😭😭😭همینجوری گریه میکردم چشمام هیچ جایو نمیدید من:من امروز میرم خونه مامان بابام نیستن رفتن آلمان میخوام برم کوک:نه یونا حداقل از پیشم نرو من:باید برم چه فایده داره کوک:یونا خواهش میکنم تظاهر میکنیم که جدا شدیم و فقط تو خونه باهمیم من:میفهمن جونگ کوک من امروز میرم وسایلمو جمع میکنم فقط یه چیزیو نگه دار رفتم سمت دستبندم بازش کردم دادم بهش دستشو گرفتم و بستم من:جونگ کوک اینو نگه دار جونگ کوک برای منم سخته خیلی سخته که ازت دور باشم جونگ کوک لطفا بخاطر هردومون تحمل کن کوک:یونا من:هیششش دستمو رو صورتش کشیدم بعد گرفتم بغلش کردم کوک:حداقل بوست کنم من:منم میخوام اومد لبامو بوسید لبامو مک میزد و میخورد اشک از چشمامون میومد بعد جدا شدیم من:بریم خونت کوک:خیله خوب میدونستم خیلی حالش بده و بعد امروز هر دومون داغون میشیم دلی میدونم دوباره برمیگردیم پیش هم رفتیم خونه من وسایلامو جمع کردم گذاشتم تو ساک یهو اومد جلومو گرفت جلو در اتاق بودیم کوک:یونا حداقل امشبو باش چرا انقدر زود میره من:اگه دور باشیم بهتره فقط اگه خواستی بهم زنگ بزن ولی کم زنگ بزن هرچند فکر کنم نتونم بیام کمپانی کوک:یونا من:جونگ کوک برو کنار لطفا کوک:چطوری برم اصلا میفهمی حاله منو من:تو حال منو میفهمی جونگ کوک من حالم بده من بخاطر خودت و خودمون دارم میرم کوک:من حالم خوب نیست یونا قلبم درد میکنه من:منم قلبم درد میکنه ولی به خاطر هردومون تحمل کن ما برای همیشه از هم جدا نمیشیم بازم دوباره برمیگردیم پیش هم (به جون خودم اشکام در اومد خدایی سخته😭😭😭😭😭😭😭🤧) بعد رفت اونور منم از در خونه رفتم بیرون صدا گریشو میشنیدم خودمم گریه میکردم رفتم از در خونه بیرون کلا رفتم بیرون تو خیابون زار زار گریه میکردم نشستم روی صندلی چون پاهام میلرزید هیچ جا رو نمیدیدم از بس از چشمام تنها چیزی که میومد یه عالمه اشک بود فقط اشک نشسته بودم رو صندلی ولی بعد پاشدم رفتم خونه افتادم رو تخت زنگ زدم به سولی من:الو اهم سولی سولی:یونا سلام چی شده چرا صدات گرفتس من:بیا خونه خودم خونه مامان بابام حالم خوب نیست
۱۰.۴k
۲۹ فروردین ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.