short story
عمارت باز هم توی تاریکی فرو رفت ، باز هم زمان خواب اهالی سر رسیده بود و شب با ملودی گوش نوازش همه رو مهمونی خواب دعوت میکرد.
البته بجز کوچیکترین فرزنده خانواده کیم ، تهیونگ .
قدم های کوچیکش رو سمت اتاق خوابش برداشت و مطمئن بود که امشب رو هم قطعا تنها نیست . خودش رو روی تخت سفید پوشش انداخت و زیر پتو فرو رفت .
زمانی نکشید که دوباره همون صدای اغواگر از دریچه هوا کش خودش رو به گوشای تیز تهیونگ رسوند .
" تهیونگ... میای باهم دوست بشیم؟ اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد.... "
پسر خودش رو کمی جمع کرد . خواست ریسکی بکنه و از تخت خودش رو پایین بندازه تا هرچه زودتر پیش مادرش بره اما اون صدای غمگین دوباره توی اتاق پیچید
"لطفا...پدر مادرتو صدا نکن... من هیچوقت تنهات نمیزارم همیشه همینجام تو میتونی بیای پیشم و ما باهم بازی میکنیم، سفر میکنیم به جاهایی که مادر و پدرت نمیتونن ببرنت...وقتی بریم اونجا تا همیشه ی همیشه پیش من میمونی ، تو نمیتونی ترکم کنی هیچوقت!"
پسر با جرعتی که بزور از مغزش قرض گرفت روی تخت نشست
"تو توی کانال هوا کش زندگی میکنی من جا نمیشم اون جا پس...بیخیال شو"
سکوت اتاقو فرا گرفت احتمالا شجاعت پسر کار خودشو کرده بود تا این که دریچه ی هوا کش با صدا و محکم باز شد صدای قهقهه بلندی توی اتاق پیچید
" پس ردش میکنی؟ میدونی...اونایی که دوست من نمیشن گوشت نرم تنشون بین دندونام جوییده میشه"
و اخرین چیزی که تهیونگ تونست ببینه . چهره خیس اشک مردی بود که دیووانه وار قهقه میزد و بدن کوچیکش رو تکه تکه میکرد...
البته بجز کوچیکترین فرزنده خانواده کیم ، تهیونگ .
قدم های کوچیکش رو سمت اتاق خوابش برداشت و مطمئن بود که امشب رو هم قطعا تنها نیست . خودش رو روی تخت سفید پوشش انداخت و زیر پتو فرو رفت .
زمانی نکشید که دوباره همون صدای اغواگر از دریچه هوا کش خودش رو به گوشای تیز تهیونگ رسوند .
" تهیونگ... میای باهم دوست بشیم؟ اینجا هیچکس از من خوشش نمیاد.... "
پسر خودش رو کمی جمع کرد . خواست ریسکی بکنه و از تخت خودش رو پایین بندازه تا هرچه زودتر پیش مادرش بره اما اون صدای غمگین دوباره توی اتاق پیچید
"لطفا...پدر مادرتو صدا نکن... من هیچوقت تنهات نمیزارم همیشه همینجام تو میتونی بیای پیشم و ما باهم بازی میکنیم، سفر میکنیم به جاهایی که مادر و پدرت نمیتونن ببرنت...وقتی بریم اونجا تا همیشه ی همیشه پیش من میمونی ، تو نمیتونی ترکم کنی هیچوقت!"
پسر با جرعتی که بزور از مغزش قرض گرفت روی تخت نشست
"تو توی کانال هوا کش زندگی میکنی من جا نمیشم اون جا پس...بیخیال شو"
سکوت اتاقو فرا گرفت احتمالا شجاعت پسر کار خودشو کرده بود تا این که دریچه ی هوا کش با صدا و محکم باز شد صدای قهقهه بلندی توی اتاق پیچید
" پس ردش میکنی؟ میدونی...اونایی که دوست من نمیشن گوشت نرم تنشون بین دندونام جوییده میشه"
و اخرین چیزی که تهیونگ تونست ببینه . چهره خیس اشک مردی بود که دیووانه وار قهقه میزد و بدن کوچیکش رو تکه تکه میکرد...
۲۲.۴k
۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.