《زندگی جدید با تو》p15
هقققق چرا انقدر حمایت هاتون کم شده دیگه ذوق ندارم برا نوشتن فیک (ToT)
نمیگیری الکل زیاد نمی خوری از پیش منم جم نمیخوری فهمیدی
+:بله
دستم رو گرفت و رفتیم پایین خیلی حس عجیبی داشت حسی که تا حالا نداشتم منو به مافیا ها داشت معرفی میکرد که رسیدیم به پدرش
&:به به پسرم چه عجب بعد چند سال دیدمت میبینم که به حرفم گوش دادی
_:سلام بله کار دیگه ای نمی تونستم بکنم معرفیمیکنم
ا/ت همسر آیندم
+:سلام
&:چه دختر زیبایی رو انتخواب کردی خب ا/ت تو پسر منو دوست داری؟
چی بگم بگم یه بار تا حد مرگ زدم،بگم به زور انتخوابم کرده بگم.... بگم همه اینارو
_:ما دیگه میریم
دستم رو گرفت و نشستیم رو یکی از میز های خالی که دور از جمعیت بود
_:ا/ت چرا جواب پدرم رو ندادی
+:قطره اشکی از چشمم افتاد روی صورتم و گفتم:آخه چی بگم دروغ بگم که نمیتونم راستم بگم که تو...
_:هیششش باشه فهمیدم یه ساعت دیگه مهمونی تمام میشه میخوای تو بری استراحت کنی
+:میشه برم
_:آره
تا اینو گفت منم از خدام بود سریع از اون جمع خطرناک دور شدم و رفتم توی اتاقم نمیدونم چرا ولی داشتم گریه میکردم شاید بخاطر بد بدبختیم بود رفتم روی تخت نشستم و زانو هام رو بغل کردم شروع کردم به گریه کردن
(20دقیقه بعد)
وسط گریه خوابم برده بود ..... صدای باز و بسته شدن در اومد فکر کردم یهکی از خدمتکار هاس ولی تا چشمام رو باز کردم یهو......
♡=❤️🩹
نمیگیری الکل زیاد نمی خوری از پیش منم جم نمیخوری فهمیدی
+:بله
دستم رو گرفت و رفتیم پایین خیلی حس عجیبی داشت حسی که تا حالا نداشتم منو به مافیا ها داشت معرفی میکرد که رسیدیم به پدرش
&:به به پسرم چه عجب بعد چند سال دیدمت میبینم که به حرفم گوش دادی
_:سلام بله کار دیگه ای نمی تونستم بکنم معرفیمیکنم
ا/ت همسر آیندم
+:سلام
&:چه دختر زیبایی رو انتخواب کردی خب ا/ت تو پسر منو دوست داری؟
چی بگم بگم یه بار تا حد مرگ زدم،بگم به زور انتخوابم کرده بگم.... بگم همه اینارو
_:ما دیگه میریم
دستم رو گرفت و نشستیم رو یکی از میز های خالی که دور از جمعیت بود
_:ا/ت چرا جواب پدرم رو ندادی
+:قطره اشکی از چشمم افتاد روی صورتم و گفتم:آخه چی بگم دروغ بگم که نمیتونم راستم بگم که تو...
_:هیششش باشه فهمیدم یه ساعت دیگه مهمونی تمام میشه میخوای تو بری استراحت کنی
+:میشه برم
_:آره
تا اینو گفت منم از خدام بود سریع از اون جمع خطرناک دور شدم و رفتم توی اتاقم نمیدونم چرا ولی داشتم گریه میکردم شاید بخاطر بد بدبختیم بود رفتم روی تخت نشستم و زانو هام رو بغل کردم شروع کردم به گریه کردن
(20دقیقه بعد)
وسط گریه خوابم برده بود ..... صدای باز و بسته شدن در اومد فکر کردم یهکی از خدمتکار هاس ولی تا چشمام رو باز کردم یهو......
♡=❤️🩹
۴.۱k
۲۸ مرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.