رمان ارباب من پارت: ۵۵
حالت چشماش کامل تغییر کرد و با یه لحن فوق العاده سرد گفت:
_ با من بودی؟
_ آره
_ که من پست و عوضی ام؟
_ آره خودِ تو
_ معنای واقعی پست بودن رو الان بهت نشون میدم!
از روی تخت پاشدم و با عصبانیت گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و از اتاق خارج شد.
به سمت طبقه بالا رفت و منم علی رغم تمام تلاشهام به زور به دنبالش کشیده شدم!
_ ولم کن عوضی
_ خفه شو هرزه
با شنیدن این حرف تا مغز استخونم داغ کرد، با دست آزادم مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم:
_ عوضی پست بی خواهر مادر، تو به زور به من تجاوز کردی بعد به من میگی هرزه؟
به سمتم برگشت و با دستش محکم گلوم رو گرفت و گفت:
_ آره بهت میگم هرزه چون هرزه ای!
_ هرزه تویی و...
دوباره ضربه ی محکمی تو صورتم زد و همین باعث شد نتونم جمله ام رو کامل کنم.
ناخودآگاه بغضی تو گلوم جای گرفت اما با همون عصبانیت گفتم:
_ کسافط
_ خفه شو
_ دیگه حق نداری اون حرف رو به من بزنی!
پوزخندی زد و گفت:
_ چیه؟ حقیقت تلخه؟
_ ازت متنفرم
_ متنفر باش هرزه
_ عوضی این کلمه رو به کار نبر
_ یعنی با اینکه هرزه ای بهت نگم هرزه؟
انگار نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و من هم بعد از به کار بردن این کلمه کلا کنترلم رو از دست میدادم!
دستم رو از دستش کشیدم و با جیغ گفتم:
_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ دختری که بخاطر یه پسر از خونه فرار میکنه هرزه اس دیگه
_ پسری که به زور به یه دختر بی کَس تعارض میکنه چیه؟!
_ اون دیگه به تو ربطی نداره
_ به من ربطی نداره؟
_ آره
_ ولی من همون دخترم
یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و گفت:
_ مطمئنی تو دختری؟
_ با من بودی؟
_ آره
_ که من پست و عوضی ام؟
_ آره خودِ تو
_ معنای واقعی پست بودن رو الان بهت نشون میدم!
از روی تخت پاشدم و با عصبانیت گفتم:
_ هیچ غلطی نمیتونی بکنی!
_ مطمئنی؟
_ آره مطمئنم
پوزخندی زد و بدون اینکه چیزی بگه کتفم رو گرفت و از اتاق خارج شد.
به سمت طبقه بالا رفت و منم علی رغم تمام تلاشهام به زور به دنبالش کشیده شدم!
_ ولم کن عوضی
_ خفه شو هرزه
با شنیدن این حرف تا مغز استخونم داغ کرد، با دست آزادم مشت محکمی به کمرش زدم و گفتم:
_ عوضی پست بی خواهر مادر، تو به زور به من تجاوز کردی بعد به من میگی هرزه؟
به سمتم برگشت و با دستش محکم گلوم رو گرفت و گفت:
_ آره بهت میگم هرزه چون هرزه ای!
_ هرزه تویی و...
دوباره ضربه ی محکمی تو صورتم زد و همین باعث شد نتونم جمله ام رو کامل کنم.
ناخودآگاه بغضی تو گلوم جای گرفت اما با همون عصبانیت گفتم:
_ کسافط
_ خفه شو
_ دیگه حق نداری اون حرف رو به من بزنی!
پوزخندی زد و گفت:
_ چیه؟ حقیقت تلخه؟
_ ازت متنفرم
_ متنفر باش هرزه
_ عوضی این کلمه رو به کار نبر
_ یعنی با اینکه هرزه ای بهت نگم هرزه؟
انگار نقطه ضعفم رو پیدا کرده بود و من هم بعد از به کار بردن این کلمه کلا کنترلم رو از دست میدادم!
دستم رو از دستش کشیدم و با جیغ گفتم:
_ خفه شو، خفه شو، خفه شو
_ دختری که بخاطر یه پسر از خونه فرار میکنه هرزه اس دیگه
_ پسری که به زور به یه دختر بی کَس تعارض میکنه چیه؟!
_ اون دیگه به تو ربطی نداره
_ به من ربطی نداره؟
_ آره
_ ولی من همون دخترم
یه چند ثانیه تو چشمام زل زد و گفت:
_ مطمئنی تو دختری؟
۱۶.۳k
۲۸ اسفند ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.