وقتی ازش ضربه خوردی ❦پارت𝟒𝟓❦
گوشیمو درآوردم که دیدم از بابام میسکال دارم .
زنگ زدم بهش که سریع جواب داد .
پدر=سلام ا.ت
ا.ت=سلام کاری داشتید ؟
پدر=کجایی ؟
ا.ت=خارج از سئولم چطور ؟
پدر=فردا ظهر حتما باشی ها.....باید آمادت کنم برای عروسی و یه سری کارا چند روز دیگه هم شوهرت میاد دیدنت .
ا.ت=وقتی ما هنوز عروسی نکردیم چرا بهش میگی شوهرم ؟
پدر=عروسی میکنی نگران نباش .
تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم تو چادر و سرم رو گذاشتم رو پام.....شروع کردم به خندیدن.....مثل دیوونه ها.....بعضی اوقات نمیشه بخاطر مشکلات گریه کرد ،باید بخاطرش به خودت بخندی .
یونگی=من اومدم.....چیز خنده داری دیدی ؟ بگو منم بخندم
ا.ت=نه.......به خودم میخندم
یونگی=حق نداری به بیبی من بخندی ها
ا.ت=یاااا
یونگی=ساکت باش
خندیدم و چیزی نگفتم که یونگی از تو چادر یه پتو مسافرتی آورد و انداخت رو پاهام .
یونگی=مجبور بودی این لباس رو بپوشی ؟
ا.ت=چشه ؟
یونگی=نگاه همه ی این پسرا روته
ا.ت=برام مهم نیست
یونگی=برای من مهمه.....پسرا زل زدن به بدن دوست دخترم
ا.ت=تو که گیر نمیدادی چرا اینطوری شدی ؟
یونگی=چیه ؟ چون داری ازدواج میکنی دیگه حرفام برات مهم نیست ؟
ا.ت=خیلی هم مهمه
یونگی=ولی بنظر نمیاد
ا.ت=یونگی توروخدا تو دیگه به غم هام اضافه نکن.....همینطوری کلی بدبختی دارم
یونگی=چرا بدبختی ؟ داری عروسی میکنی باید خوشحال باشی .
با این حرفش اشکام سرازیر شد
ا.ت=مثل اینکه توهم هق برات مهم هق نیست من دارم برای یکی دیگه میشم .
یونگی لباشو گذاشت رو لبام و ازم جدا شد و گفت
یونگی=هیچوقت.....هیچوقت دوباره این حرفو نزن....تو تا ابد مال خودمی.....باشه ؟ باشهه ؟
ا.ت=باشه
اشکامو پاک کرد و بغلم کرد و گفت
یونگی=چطوری میتونی این حرفو بزنی که برام مهم نیست ؟ اونم وقتی میدونم خودمم دارم ازدواج میکنم و ازت جدا میشم....ها ؟ من دلم نمیخواد جز تو روزم رو با کسی شب کنم .
ا.ت=چی میگی ؟ ها ؟ داری ازدواج میکنی ؟ چرا بهم نگفتی ؟ هاا ؟ هاااا ؟
یونگی=مگه مهم هم هست ؟
ا.ت=چرا مهم نیست ؟ ها ؟ طرف کیه ؟
یونگی=اسمشو نمیدونم.....برام مهم هم نیست ولی فکر کنم دختر رئیس یه شرکت پولداره.....فکر کنم از منم چند سال بزرگتره و دکتره.....نمیدونم.....همه ی اینارم از شایعه های خدمتکار ها شنیدم .
ا.ت=خوش به حال کسی که باهات ازدواج میکنه و میاد جای من .
یونگی=من نمیخوام این آخرین روزی باشه که کنار همیم .
یونگی اشک میریخت و منم اشک میریختم .
بغلم کرد و سرم رو گذاشتم رو شونش و زل زدیم به ستاره ها
ا.ت=خوش به حال اون دختر و.....بد به حال من بدبخت .
بلاخره بغضم رو تو بغل یونگی شکوندم و شروع کردم به هق زدن که یونگی براید استایل بغلم کرد و رفتیم تو چادر دراز کشیدیم و پتو رو انداخت رو هردومون و دوباره اومد سمتم و بغلم کرد
یونگی=بغضتو نگه ندار.....خالیش کن
سرم رو چسبوندم به سینش و شروع کردم به گریه کردن .
چند دقیقه ای بود که گریم قطع شده بود و تو بغل یونگی بودم .
که یونگی گفت ...
زنگ زدم بهش که سریع جواب داد .
پدر=سلام ا.ت
ا.ت=سلام کاری داشتید ؟
پدر=کجایی ؟
ا.ت=خارج از سئولم چطور ؟
پدر=فردا ظهر حتما باشی ها.....باید آمادت کنم برای عروسی و یه سری کارا چند روز دیگه هم شوهرت میاد دیدنت .
ا.ت=وقتی ما هنوز عروسی نکردیم چرا بهش میگی شوهرم ؟
پدر=عروسی میکنی نگران نباش .
تلفن رو قطع کردم و پرتش کردم تو چادر و سرم رو گذاشتم رو پام.....شروع کردم به خندیدن.....مثل دیوونه ها.....بعضی اوقات نمیشه بخاطر مشکلات گریه کرد ،باید بخاطرش به خودت بخندی .
یونگی=من اومدم.....چیز خنده داری دیدی ؟ بگو منم بخندم
ا.ت=نه.......به خودم میخندم
یونگی=حق نداری به بیبی من بخندی ها
ا.ت=یاااا
یونگی=ساکت باش
خندیدم و چیزی نگفتم که یونگی از تو چادر یه پتو مسافرتی آورد و انداخت رو پاهام .
یونگی=مجبور بودی این لباس رو بپوشی ؟
ا.ت=چشه ؟
یونگی=نگاه همه ی این پسرا روته
ا.ت=برام مهم نیست
یونگی=برای من مهمه.....پسرا زل زدن به بدن دوست دخترم
ا.ت=تو که گیر نمیدادی چرا اینطوری شدی ؟
یونگی=چیه ؟ چون داری ازدواج میکنی دیگه حرفام برات مهم نیست ؟
ا.ت=خیلی هم مهمه
یونگی=ولی بنظر نمیاد
ا.ت=یونگی توروخدا تو دیگه به غم هام اضافه نکن.....همینطوری کلی بدبختی دارم
یونگی=چرا بدبختی ؟ داری عروسی میکنی باید خوشحال باشی .
با این حرفش اشکام سرازیر شد
ا.ت=مثل اینکه توهم هق برات مهم هق نیست من دارم برای یکی دیگه میشم .
یونگی لباشو گذاشت رو لبام و ازم جدا شد و گفت
یونگی=هیچوقت.....هیچوقت دوباره این حرفو نزن....تو تا ابد مال خودمی.....باشه ؟ باشهه ؟
ا.ت=باشه
اشکامو پاک کرد و بغلم کرد و گفت
یونگی=چطوری میتونی این حرفو بزنی که برام مهم نیست ؟ اونم وقتی میدونم خودمم دارم ازدواج میکنم و ازت جدا میشم....ها ؟ من دلم نمیخواد جز تو روزم رو با کسی شب کنم .
ا.ت=چی میگی ؟ ها ؟ داری ازدواج میکنی ؟ چرا بهم نگفتی ؟ هاا ؟ هاااا ؟
یونگی=مگه مهم هم هست ؟
ا.ت=چرا مهم نیست ؟ ها ؟ طرف کیه ؟
یونگی=اسمشو نمیدونم.....برام مهم هم نیست ولی فکر کنم دختر رئیس یه شرکت پولداره.....فکر کنم از منم چند سال بزرگتره و دکتره.....نمیدونم.....همه ی اینارم از شایعه های خدمتکار ها شنیدم .
ا.ت=خوش به حال کسی که باهات ازدواج میکنه و میاد جای من .
یونگی=من نمیخوام این آخرین روزی باشه که کنار همیم .
یونگی اشک میریخت و منم اشک میریختم .
بغلم کرد و سرم رو گذاشتم رو شونش و زل زدیم به ستاره ها
ا.ت=خوش به حال اون دختر و.....بد به حال من بدبخت .
بلاخره بغضم رو تو بغل یونگی شکوندم و شروع کردم به هق زدن که یونگی براید استایل بغلم کرد و رفتیم تو چادر دراز کشیدیم و پتو رو انداخت رو هردومون و دوباره اومد سمتم و بغلم کرد
یونگی=بغضتو نگه ندار.....خالیش کن
سرم رو چسبوندم به سینش و شروع کردم به گریه کردن .
چند دقیقه ای بود که گریم قطع شده بود و تو بغل یونگی بودم .
که یونگی گفت ...
۷۵.۱k
۱۳ مرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۶)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.