"③ پارتی" "فصل دوم" نام:" :ببخشید...از الان مراقبتم!"
یکی گف ادامه ش بدم منم دادم🚬🫥
part ¹
*******
ک با پیامی ک از گوشیه هانول خوندم خون تو رگام جوشید...
اون...اون دختر فقط "¹⁵"سالشه اون وقت دوس پسر دارهههه؟*چ توقعاتی داری جئون*
انقدر عصبانی بودم ک لیوان روی میز رو ب زمین کوبیدم...
*صدایه شکستن شیشه>
لیوان گربه ای ب زمین خورد و ب هزار تیکه تبدیل شد...
×:آپاااا...چیکار کردی*خوابالو>
اعصابم خورد بود و حتی ب ابن ک دستم بریده بود توجه نکردم میخاستم داد بزنم سرش ک بغلم کرد...
×:بابایی...چیشده,از چی ناراحتی؟نگا با دستای خوشگلت چیکار کردی؟
بعد دخترک با دو رفت ب آشپزخونه و جعبه کمک های اولیه رو آورد...
جونگ کوک اون شب با دختر درباره موضوع حرفی نزد...
*فردا_ شب_ساعت:¹² شب*
جونگ کوک بی قرار رو مبل نشسته بود و هی پاهاشو ب زمین میکوبید...
صدایه باز شدن در اومد...
هانول با خوشحالی و بي خبر از اینکه قراره چ اتفاقی بیوفته وارد خونه شد...
×:بابا...کجایی؟*لبخند
جونگ کوک با قیافه ای ک خشم توش موج میزد و ابرو هایه گره خورده داد زد:کدوم گری بودی؟*داد
×:با....با دوستام..بودم,چی شده مگه؟
_:با دوستات,آره با دوستات,نکنه با اون پسره بودی هاننن؟*داد
×:بابا...واست توضی...
ک با سیلی ک پدرش بهش زد حرفش نصفه موند....
_:با اون مرتیکه تا این وقت شب چ غلطی میکردی؟من اینطوری تربیتت کردم؟هانن؟
دختر در حالی ک باور نمیکرد ک پدرش دست روش بلند کرده و داره سرش داد میرنه با بغض تمام تلاششو کرد لب بزنه و اشکاشو کنترل کنه:بابا تو اشت...
_:اشتباه متوجه شدم ک دخترم تو این سن رفته پی....
"ک هانول داد زد:بابا,
با عقاید بچه هاتون مخالفید، از دوستاشون بدتون میاد، سبک موسیقی مورد علاقشون رو مسخره میکنید و میگید این چرت و پرتا چیه گوش میدی، با حرفاشون حال نمیکنید، از طرز پوششون خوشتون نمیاد، نظر مشترکی باهاشون ندارید، دم به دقیقه چکشون میکنید، هر مشکلی که دارن رو به گوشیشون ربط میدید، آرزوهاشونو ازشون میگیرید و بازم میگید: “چرا از اتاقت نمیای بیرون پیش ما؟”"*حق بود آیا اینی ک نوشتم؟*
×:بابااا تو اینکارا رو نکردی ولی ابن رفتارا و شک کردنات صد برابر اونا ب آدم درد میده میفهمیییی؟؟*داد>
_:بفرما,دختر بزرگ کردم ک آخر تو صورت من داد بزنههه؟*داد تر🫥>
ک هانول از خونه زد بیرون....
جونگ کوک عصبی چند لحظه وایساد. و بعد رفت رو مبل خابید چون فکر نیکرد هانول برمیگرده,درست فکر نیکرد,هانول برمیگرده پیش"خدا"!
"هانول":
با بغض خونه رو ترک کردم....
دویدم تو خیابون ک نور زردی نزدیکم شد و بعد صدایه داد چند نفر و...و "سیاهی"
*****
شرط:۲۰کامنت🫶🦋
part ¹
*******
ک با پیامی ک از گوشیه هانول خوندم خون تو رگام جوشید...
اون...اون دختر فقط "¹⁵"سالشه اون وقت دوس پسر دارهههه؟*چ توقعاتی داری جئون*
انقدر عصبانی بودم ک لیوان روی میز رو ب زمین کوبیدم...
*صدایه شکستن شیشه>
لیوان گربه ای ب زمین خورد و ب هزار تیکه تبدیل شد...
×:آپاااا...چیکار کردی*خوابالو>
اعصابم خورد بود و حتی ب ابن ک دستم بریده بود توجه نکردم میخاستم داد بزنم سرش ک بغلم کرد...
×:بابایی...چیشده,از چی ناراحتی؟نگا با دستای خوشگلت چیکار کردی؟
بعد دخترک با دو رفت ب آشپزخونه و جعبه کمک های اولیه رو آورد...
جونگ کوک اون شب با دختر درباره موضوع حرفی نزد...
*فردا_ شب_ساعت:¹² شب*
جونگ کوک بی قرار رو مبل نشسته بود و هی پاهاشو ب زمین میکوبید...
صدایه باز شدن در اومد...
هانول با خوشحالی و بي خبر از اینکه قراره چ اتفاقی بیوفته وارد خونه شد...
×:بابا...کجایی؟*لبخند
جونگ کوک با قیافه ای ک خشم توش موج میزد و ابرو هایه گره خورده داد زد:کدوم گری بودی؟*داد
×:با....با دوستام..بودم,چی شده مگه؟
_:با دوستات,آره با دوستات,نکنه با اون پسره بودی هاننن؟*داد
×:بابا...واست توضی...
ک با سیلی ک پدرش بهش زد حرفش نصفه موند....
_:با اون مرتیکه تا این وقت شب چ غلطی میکردی؟من اینطوری تربیتت کردم؟هانن؟
دختر در حالی ک باور نمیکرد ک پدرش دست روش بلند کرده و داره سرش داد میرنه با بغض تمام تلاششو کرد لب بزنه و اشکاشو کنترل کنه:بابا تو اشت...
_:اشتباه متوجه شدم ک دخترم تو این سن رفته پی....
"ک هانول داد زد:بابا,
با عقاید بچه هاتون مخالفید، از دوستاشون بدتون میاد، سبک موسیقی مورد علاقشون رو مسخره میکنید و میگید این چرت و پرتا چیه گوش میدی، با حرفاشون حال نمیکنید، از طرز پوششون خوشتون نمیاد، نظر مشترکی باهاشون ندارید، دم به دقیقه چکشون میکنید، هر مشکلی که دارن رو به گوشیشون ربط میدید، آرزوهاشونو ازشون میگیرید و بازم میگید: “چرا از اتاقت نمیای بیرون پیش ما؟”"*حق بود آیا اینی ک نوشتم؟*
×:بابااا تو اینکارا رو نکردی ولی ابن رفتارا و شک کردنات صد برابر اونا ب آدم درد میده میفهمیییی؟؟*داد>
_:بفرما,دختر بزرگ کردم ک آخر تو صورت من داد بزنههه؟*داد تر🫥>
ک هانول از خونه زد بیرون....
جونگ کوک عصبی چند لحظه وایساد. و بعد رفت رو مبل خابید چون فکر نیکرد هانول برمیگرده,درست فکر نیکرد,هانول برمیگرده پیش"خدا"!
"هانول":
با بغض خونه رو ترک کردم....
دویدم تو خیابون ک نور زردی نزدیکم شد و بعد صدایه داد چند نفر و...و "سیاهی"
*****
شرط:۲۰کامنت🫶🦋
۲۱.۶k
۲۶ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴۷)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.