وانشات
قلبش داشت میسوخت....
شاید از مرز سوختن گذشته بود....
قلبش داشت نابود میشد...
اون هیچ شانسی نداشت...
اصلا چطور جرئت جمع کرد و رفت گفت که"هیونگ من دوستت دارم"
با صدای گوشیش از افکارش در اومد و رفت ببینه کیه که پیام داده
گوشی رو باز کرد و باز اون بود..
تقریبا از طرف یونگی صدتا پیام داشت که نگرانش بود
ولی کی اهمیت می داد
یونگی قلب هوسوک رو شکسته بود..
قلب هوسوک مثل یک شیشه نازک بود و یونگی اون رو تو دستش گرفته بود و محکم به زمین زده بود
و قلب هوسوک به هزارتا شیشه ی شکسته تبدیل شده بود
باز یاد اون روز افتاد...
جوری که یونگی قلبش رو شکسته بود..
[فلش بک]
"هیونگگگگگگ"
هوسوک با شادی به طرف یونگی و دوست دخترش دویید
"چیشده هوبا" یونگی با تعجب پرسید
هوسوک وقتی به اونا رسید خم شد و دست هاش رو روی دوتا زانوش گذاشت و شروع کرد به نفس نفس زد
و بعد بلند شد و با شادی شروع کرد به حرف شد
"هیونگ میشه باهام بیای میخوام باهات تنها صحبت کنم"
هوسوک کلمه ی تنها رو به صورت دوست دختر یونگی زد و بعد منتظر به یونگی نگاه کرد
"هوبا آخه الان کل_"
"هیونگ کلاس مهمتر از منه"
"باشه میام ولی زود بگو "
حالا اون دوتا وسط آلاچیق یه عدد سنجاب با استرس و یک پیشی با کنجکاوی اونجا بودن
+هوبا زود باش بگو
هوسوک بالاخره جرئتش رو جمع کرد و اون دو کلمه رو به زبون آورد
_دوستت دارم
لبخند یونگی با شنیدن این حرف از بین رفت و با صورتی جدی لب باز کرد
+منظورت چیه هوسوک؟تو گی ای؟!
یونگی جوری کلمه ی "گی"رو گفت که انگار با زور به زبون آورده
_هیونگ من_
+از همه ی گی ها متنفرم تو هم مثل اونایی یه هرز_
یونگی با خنده ی بلند هوسوک نصفه موند
_هیونگ شوخی کردم بابا ما دا..داشتیم با بچه ها..جرعت حقی..حقیقت بازی میکردیم منم جرعت انتخاب کردم
+هوسوکا منو ترسوندی پسر فکر کردم وه یکی از اون هرزه ها هستی ببخشید
+اگه یدونه از اون هرزه ها پیشم بود مثل کاغد دور مینداختمش...حالا هرچی بیا برین کلاس الان شروع میشه
هوسوک با ناباوری و قلبی که دیگه نمی تپید لب باز کرد
_هیونگ من ح...حالم خوب نیست میر..میرم خونه
+ها؟باشه
و اونجا بود که قلب هوسوک مثل شیشه شکست
[پایان فلش بک]
هوسوک با کم آوردن نفس از خاطراتش دراومد و شروع که به نفس کشیدن
دیگه نمیتونست تحمل کنه
بلند شد و به سمت دفتر و خودکار رفت شروع کرد به نوشتن
"هیونگ چطوری خوبی؟ هیونگ امیدوارم خوب باشی چون قلب من رو مثل یه شیشه به دستت گرفتی و به زمین زده و قلب من به هزارتا تیکه تبدیل شد،البته تقصیر تو نیست تقصیر منه که عاشق تو شدم ببخشید که عاشقت شدم
ببخشید که تمام عشقم رو زیرت پای تو گذاشتم
تو قلب من رو شکستی...
نه نابود کردی...
من دیگه نمیتونم تحمل کنم...
خدافظ هیونگ.."
برگه دفتر رو از،دفتر جدا کرد و اون رو به شکل پاکت کرد و رفت بیرون از اتاق و گذاشت روی تلوزیون
به سمت دستشویی رفت و واردش شد رفت و جلوی آینه ایستاد و به تصویر خودش نگاه کرد
_جانگ هوسوک اون اگه تورو دوست داشت اینطور قلب و روح تورو نمیشکند
مغزش داشت اذیتش میکرد
_اون خیلی سرده تو عقل نداشتی که عاشق همیچین آدم پستی شد-
هوسوک مشت محکمی به آینه زد که چند تیکه ی ریز وارد پوشت لطیفش شدن و ازش خون اومد
دستش رو سمت کمد برد و از داخل داروی آرام بخش رو بیرون آورد و همشون رو تو دستش خالی کرد که چندتا روی زمین افتاد
آب رو باز کرد و همش رو یه جا قورت داد چند ثانیه دست هاش رو روی سینک گذاشت
بلند شد و خواست راه بره که تعادلش رو از دست داد ولی زود از دیوار گرفت و به پاش تیکه ی بزرگی از شیشه فرو رفت
خندید....
درد داشت..
ولی نه به اندازه ی قلبش...
میخواست از اونجا بیرون بیاد
اومد بیرون ولی تا اینکه خواست یه قدم دیگه برداره تعادلش رو از دست داد و محکم به زمین افتاد و پخش شد
چشم هاش داشت کم کم گرم میشد...
داشت سیاهی میرفت...
به سختی لب باز کرد و آخرین کلمش رو گفت
_دوستت دارم هی...هیونگ..ع..عاش...عاشقتم
و بعد سیاهی مطلق...
دیگه هیچ وقت چشماش رو باز نکرد تا با نگاهش یونگی رو گرم بکنه
سلام امیدوارم دوستش داشته باشید و به من کلی انرژی بدید تا یکی دیگه از اینا بنویسم
دوستتون دارممم
شاید از مرز سوختن گذشته بود....
قلبش داشت نابود میشد...
اون هیچ شانسی نداشت...
اصلا چطور جرئت جمع کرد و رفت گفت که"هیونگ من دوستت دارم"
با صدای گوشیش از افکارش در اومد و رفت ببینه کیه که پیام داده
گوشی رو باز کرد و باز اون بود..
تقریبا از طرف یونگی صدتا پیام داشت که نگرانش بود
ولی کی اهمیت می داد
یونگی قلب هوسوک رو شکسته بود..
قلب هوسوک مثل یک شیشه نازک بود و یونگی اون رو تو دستش گرفته بود و محکم به زمین زده بود
و قلب هوسوک به هزارتا شیشه ی شکسته تبدیل شده بود
باز یاد اون روز افتاد...
جوری که یونگی قلبش رو شکسته بود..
[فلش بک]
"هیونگگگگگگ"
هوسوک با شادی به طرف یونگی و دوست دخترش دویید
"چیشده هوبا" یونگی با تعجب پرسید
هوسوک وقتی به اونا رسید خم شد و دست هاش رو روی دوتا زانوش گذاشت و شروع کرد به نفس نفس زد
و بعد بلند شد و با شادی شروع کرد به حرف شد
"هیونگ میشه باهام بیای میخوام باهات تنها صحبت کنم"
هوسوک کلمه ی تنها رو به صورت دوست دختر یونگی زد و بعد منتظر به یونگی نگاه کرد
"هوبا آخه الان کل_"
"هیونگ کلاس مهمتر از منه"
"باشه میام ولی زود بگو "
حالا اون دوتا وسط آلاچیق یه عدد سنجاب با استرس و یک پیشی با کنجکاوی اونجا بودن
+هوبا زود باش بگو
هوسوک بالاخره جرئتش رو جمع کرد و اون دو کلمه رو به زبون آورد
_دوستت دارم
لبخند یونگی با شنیدن این حرف از بین رفت و با صورتی جدی لب باز کرد
+منظورت چیه هوسوک؟تو گی ای؟!
یونگی جوری کلمه ی "گی"رو گفت که انگار با زور به زبون آورده
_هیونگ من_
+از همه ی گی ها متنفرم تو هم مثل اونایی یه هرز_
یونگی با خنده ی بلند هوسوک نصفه موند
_هیونگ شوخی کردم بابا ما دا..داشتیم با بچه ها..جرعت حقی..حقیقت بازی میکردیم منم جرعت انتخاب کردم
+هوسوکا منو ترسوندی پسر فکر کردم وه یکی از اون هرزه ها هستی ببخشید
+اگه یدونه از اون هرزه ها پیشم بود مثل کاغد دور مینداختمش...حالا هرچی بیا برین کلاس الان شروع میشه
هوسوک با ناباوری و قلبی که دیگه نمی تپید لب باز کرد
_هیونگ من ح...حالم خوب نیست میر..میرم خونه
+ها؟باشه
و اونجا بود که قلب هوسوک مثل شیشه شکست
[پایان فلش بک]
هوسوک با کم آوردن نفس از خاطراتش دراومد و شروع که به نفس کشیدن
دیگه نمیتونست تحمل کنه
بلند شد و به سمت دفتر و خودکار رفت شروع کرد به نوشتن
"هیونگ چطوری خوبی؟ هیونگ امیدوارم خوب باشی چون قلب من رو مثل یه شیشه به دستت گرفتی و به زمین زده و قلب من به هزارتا تیکه تبدیل شد،البته تقصیر تو نیست تقصیر منه که عاشق تو شدم ببخشید که عاشقت شدم
ببخشید که تمام عشقم رو زیرت پای تو گذاشتم
تو قلب من رو شکستی...
نه نابود کردی...
من دیگه نمیتونم تحمل کنم...
خدافظ هیونگ.."
برگه دفتر رو از،دفتر جدا کرد و اون رو به شکل پاکت کرد و رفت بیرون از اتاق و گذاشت روی تلوزیون
به سمت دستشویی رفت و واردش شد رفت و جلوی آینه ایستاد و به تصویر خودش نگاه کرد
_جانگ هوسوک اون اگه تورو دوست داشت اینطور قلب و روح تورو نمیشکند
مغزش داشت اذیتش میکرد
_اون خیلی سرده تو عقل نداشتی که عاشق همیچین آدم پستی شد-
هوسوک مشت محکمی به آینه زد که چند تیکه ی ریز وارد پوشت لطیفش شدن و ازش خون اومد
دستش رو سمت کمد برد و از داخل داروی آرام بخش رو بیرون آورد و همشون رو تو دستش خالی کرد که چندتا روی زمین افتاد
آب رو باز کرد و همش رو یه جا قورت داد چند ثانیه دست هاش رو روی سینک گذاشت
بلند شد و خواست راه بره که تعادلش رو از دست داد ولی زود از دیوار گرفت و به پاش تیکه ی بزرگی از شیشه فرو رفت
خندید....
درد داشت..
ولی نه به اندازه ی قلبش...
میخواست از اونجا بیرون بیاد
اومد بیرون ولی تا اینکه خواست یه قدم دیگه برداره تعادلش رو از دست داد و محکم به زمین افتاد و پخش شد
چشم هاش داشت کم کم گرم میشد...
داشت سیاهی میرفت...
به سختی لب باز کرد و آخرین کلمش رو گفت
_دوستت دارم هی...هیونگ..ع..عاش...عاشقتم
و بعد سیاهی مطلق...
دیگه هیچ وقت چشماش رو باز نکرد تا با نگاهش یونگی رو گرم بکنه
سلام امیدوارم دوستش داشته باشید و به من کلی انرژی بدید تا یکی دیگه از اینا بنویسم
دوستتون دارممم
۲۹.۰k
۰۱ بهمن ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۳۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.