تلافی
نام رمان:تلافی
(ارسلان)
(دینا)میشه بس کنید الان ما واسی کار مهم تری اینجایم من دارم از استرس میمیرم شما بزنید سرو کله هم.
آقا متین فکرتون رو نمیکید برین.
(من)راست میگه بچه ها بسه متین جا تو هم نظرت رو بگو.
بچه ها با هم ببخشید.
(متین)خوب ما یعنی شما دوتا باید سوری با هم ازدواج کنید.
(ارسلان )میفهمی چی میکی خانواده هامون چی
(دینا)دقیقا.
(متین)ببینید ما دو هفته وقت داریم امشب مریم خانوم شمار خونشون رو میده به ارسلان بعد ارسلان میده مامانش به خونی دینا این زنگ بزنه و برای فردا شب قرار خواستگاری بزارن.
(نیکا)خوب
بعدش ارسلان با خوانوادش میره خواستگاری بعد اگه خدا با ما یار بودو قبول شد دیناوارسلان باید بگن که تی این دو هفته نامزد کنید بعد این که شناسنامه هاتون رو به مدیر نشون دادید بعد از چند هفته به خوانواد هاتون میکین که ما به درد هم نمیخوریم.
(ارسلان)فکر خوبی ولی بعید میدونم قبول کنن تو دو هفته نامزد کنیم.
دینا با گوشیش میزد رو پاش بعد از چند ثانیه گفت.
(دینا)باش قبول.
(مهشاد)میفهمی چی میکی دیانا شاید واسی ارسلان هیچی نباشه که اسم یک دختر تو شناسنامش باشه ولی واسی تو اصلا خوب نیست.
(من)راست میگه دینا این ریسک بزرگی.
(دینا)میدونم ولی من میخوام درس بخونم و نمیخوام از دانشگاه اخراج بشم به خاطر یک دروغ.
(من)اینم هست.
(دینا)مجبوریم.
(من)عیبی نداره.
شماری خونی اینا هم گرفتم بعد از خدافظی رفتیم خونه سلام کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و به مامانم گفتم که عاشق یکی از هم دانشگاهی هم شدم و پانیذ کلی مسخرم کرد مامانم کلی ذوق کرد همین که گفتم رفت زنگ زد و مامان دینا هم بعد از اینکه با بابا و براد دیا حرف زد قبول کرد و قرار شد فردا شب ساعت ۸بریم خواستگاری.
چه سری داره همه چی جور میشه.
کاشکی واقعی بود.
چرا این رو گفتم ولش.
بعد شام رفتم تو اتاقم و طولی نکشید که خوابم برد فردا قرار روز سختی بشه واییییییی.
از خواب که بیدار شدم مامانم گفت با محراب و متین برم خرید تا لباس چند تا وسایل دیگه بگیرم منم گفتم باشه.
زنگ زدم بچه ها و اونا هم قبول کردن با هم رفتیم تو یک مغازی کوتو شلوار فروشی یک دست کوتو شلوار مشکی با یک پیرم سفید خریدیم بعدش هم رفتیم تو یک مغازی دیگه و یک کفش شیک مشکی خریدم دیگه چیزی لازم نداشتم واسی همین بعد خرید رفتیم یک جا ناهار خوردیم و رفتیم خونه همین که لباسم رو عوض کردم پانیذ پرید تو اتاق وگفت (پانیذ)چی خریدی.
(من)به تو چه.
(پانیذ)اه بگو دیگه.
(من)رو تخته برو ببین.
پانیذ با یک لبخند خاصی رفت سمت تخت و گفت(پانیذ)اخ اخ این عروس بیاد اینجا یک خواهر شوهر بازی در بیارم حال کنی.
از این حرفش خندم گرفت.
بعد این که فوضولی کرد گفت(پانیذ )اصلا قشنگ نیست.
(من)گگگگگگگ
(پانیذ)خوب پول منو بده بدو کار دارم.
(من)پول چی یادم نمیاد.
(پانیذ)نزن زیرش میخوام برم لباس بخرم واسی ام شب بدو بدو.
(من)برو بابا به من چه.
(پانیذ)بدو ببینم.
(من)ن انگار دست از سر کچل ما بر نمی داری.
چقدر میخوای.
(پانیذ)آفرین بده دیگه خودت چی فکر میکنی چقدر لازم دارم.
(من)هوففففف
اون قدری که بزاره بره بهش دادم که بره.
بعد از اتاق رفت بیرون.
ساعت۳بود عوففففففف رفتم پایین و جولی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم تا ساعت ۶بشه برم حموم استرس داشتم اونم خیلی ولی باید از خودم دور کنم.
پارت_۱۰
اینم از پارت ۱۰. حمایت
(ارسلان)
(دینا)میشه بس کنید الان ما واسی کار مهم تری اینجایم من دارم از استرس میمیرم شما بزنید سرو کله هم.
آقا متین فکرتون رو نمیکید برین.
(من)راست میگه بچه ها بسه متین جا تو هم نظرت رو بگو.
بچه ها با هم ببخشید.
(متین)خوب ما یعنی شما دوتا باید سوری با هم ازدواج کنید.
(ارسلان )میفهمی چی میکی خانواده هامون چی
(دینا)دقیقا.
(متین)ببینید ما دو هفته وقت داریم امشب مریم خانوم شمار خونشون رو میده به ارسلان بعد ارسلان میده مامانش به خونی دینا این زنگ بزنه و برای فردا شب قرار خواستگاری بزارن.
(نیکا)خوب
بعدش ارسلان با خوانوادش میره خواستگاری بعد اگه خدا با ما یار بودو قبول شد دیناوارسلان باید بگن که تی این دو هفته نامزد کنید بعد این که شناسنامه هاتون رو به مدیر نشون دادید بعد از چند هفته به خوانواد هاتون میکین که ما به درد هم نمیخوریم.
(ارسلان)فکر خوبی ولی بعید میدونم قبول کنن تو دو هفته نامزد کنیم.
دینا با گوشیش میزد رو پاش بعد از چند ثانیه گفت.
(دینا)باش قبول.
(مهشاد)میفهمی چی میکی دیانا شاید واسی ارسلان هیچی نباشه که اسم یک دختر تو شناسنامش باشه ولی واسی تو اصلا خوب نیست.
(من)راست میگه دینا این ریسک بزرگی.
(دینا)میدونم ولی من میخوام درس بخونم و نمیخوام از دانشگاه اخراج بشم به خاطر یک دروغ.
(من)اینم هست.
(دینا)مجبوریم.
(من)عیبی نداره.
شماری خونی اینا هم گرفتم بعد از خدافظی رفتیم خونه سلام کردم و رفتم لباسم رو عوض کردم و به مامانم گفتم که عاشق یکی از هم دانشگاهی هم شدم و پانیذ کلی مسخرم کرد مامانم کلی ذوق کرد همین که گفتم رفت زنگ زد و مامان دینا هم بعد از اینکه با بابا و براد دیا حرف زد قبول کرد و قرار شد فردا شب ساعت ۸بریم خواستگاری.
چه سری داره همه چی جور میشه.
کاشکی واقعی بود.
چرا این رو گفتم ولش.
بعد شام رفتم تو اتاقم و طولی نکشید که خوابم برد فردا قرار روز سختی بشه واییییییی.
از خواب که بیدار شدم مامانم گفت با محراب و متین برم خرید تا لباس چند تا وسایل دیگه بگیرم منم گفتم باشه.
زنگ زدم بچه ها و اونا هم قبول کردن با هم رفتیم تو یک مغازی کوتو شلوار فروشی یک دست کوتو شلوار مشکی با یک پیرم سفید خریدیم بعدش هم رفتیم تو یک مغازی دیگه و یک کفش شیک مشکی خریدم دیگه چیزی لازم نداشتم واسی همین بعد خرید رفتیم یک جا ناهار خوردیم و رفتیم خونه همین که لباسم رو عوض کردم پانیذ پرید تو اتاق وگفت (پانیذ)چی خریدی.
(من)به تو چه.
(پانیذ)اه بگو دیگه.
(من)رو تخته برو ببین.
پانیذ با یک لبخند خاصی رفت سمت تخت و گفت(پانیذ)اخ اخ این عروس بیاد اینجا یک خواهر شوهر بازی در بیارم حال کنی.
از این حرفش خندم گرفت.
بعد این که فوضولی کرد گفت(پانیذ )اصلا قشنگ نیست.
(من)گگگگگگگ
(پانیذ)خوب پول منو بده بدو کار دارم.
(من)پول چی یادم نمیاد.
(پانیذ)نزن زیرش میخوام برم لباس بخرم واسی ام شب بدو بدو.
(من)برو بابا به من چه.
(پانیذ)بدو ببینم.
(من)ن انگار دست از سر کچل ما بر نمی داری.
چقدر میخوای.
(پانیذ)آفرین بده دیگه خودت چی فکر میکنی چقدر لازم دارم.
(من)هوففففف
اون قدری که بزاره بره بهش دادم که بره.
بعد از اتاق رفت بیرون.
ساعت۳بود عوففففففف رفتم پایین و جولی تلویزیون روی کاناپه دراز کشیدم تا ساعت ۶بشه برم حموم استرس داشتم اونم خیلی ولی باید از خودم دور کنم.
پارت_۱۰
اینم از پارت ۱۰. حمایت
۱۰.۰k
۰۶ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.