پدرخوانده پارت ۱۵
فلش بک به پنج سال قبل
دست کانیا رو تو دستش فشرد و با لبخند اونو توی ماشین نشوند
کانیا ی ۱۶ ساله همونطور که شیرموزش رو با ولع میخورد لب زد"مرسی پدر"
تهیونگ با علاقه موهای خوشبوی دختر رو بوسید و از سمت دیگه سوار شد
با سرعت سمت مقصد روند بهم ریخته و عصبی بود اما نمیخاست کانیا چیزی بفهمه!
کانیا با دیدن تابلو پرورشگاه با ترس سمت تهیونگ برگشت و گفت"من کاری کردم؟ " چیزی شده؟ " تروخدا بگو نمیخای منو برگردونی" قول میدم با جیمین اوپا بحص نکنم و قول میدم به تانی اونی و خاله احترام بزارم و مامان سوجین و ازیت نکنم!
تهیونگ به کیوت بودن دختر عزیزش خندید " گوشه لبش که شیرموز بود رو با انگشت شصتش پاک کرد! گفت"دیوونه شدی بانی شیرینم من باید مغز خر خورده باشم که دختر به این باهوشی و موهای ابریشمی و دندونای خرگوشیش رو برگردونم به اون پرورشگاه
کانیا که مژه هاش از بغض خیس بود مکی به نی شیرموزش زد "پس چرا اینجاییم بابا"
تهیونگ موهای کانیارو بهم ریخت همونطور که پیاده میشد گفت: یه سری کار دارم عزیزم از جات تکون نخور زودی میام! و بعد زدن قفل کودک به سمت در پرورشگاه رفت لبخند نرم و ملایمش به سرعت محو شد و اخماش رفت تو هم و بدون در زدن وارد اتاق مدیریت شد
دختر و پسری روی مبل نشسته بودن و انگشتاشونو توی هم میپیچیدن
با وارد شدن تهیونگ به اتاق سرپرست پا شد و گفت "خوش اومدید اقای کیم"
دختری که کنار پسر بود فقط با شنید فقط فامیلی کیم مو به تنش سیخ شد
گوشه لبش زخم بود و میسوخت
تهیونگ با دیدن اون دختر و پسر اخماش رو توی هم کشید
خانوم چوی بت لبخند گفت " اقای کیم ایشون جئون لارا، و جئون جونگ کوک خواهر برادر کانیا هستن ما برگه های دی ان ای رو تطبیق دادم و متوجه شدیم
که لارا وجونگ کوک خواهر و برادر کانیا هستن و الان اومدن که سرپرستی کانیا رو پس بگیرند!
تهیونگ با نگاه سرد با اون دو زل زد: خواهر و برادرش یه نیشخند زد: تا الان کجا بودید؟
جونگ کوک: ما بخاطر همسر مادرمون نمیتونستیم بیاییم سراق خواهر کوچیکمون!
تهیونگ نیشخند زد "و چیشد که اومدید دنبالش"
لارا خواهر کانیا درجواب گفت: اون خواهرمونه و به ما نیاز داره ما هم به او...
تهیونگ پرید تو حرفش و ادامه داد: نه نه نه شاید قبل از وجود من تو زندگیش به شما نیاز داشت ولی الان دیگه منو داره، یه نگاه به خودتون انداختید با این تیپ و قیافه داغون نمیتونی خودتو تامین کنی و حالا اومدی کانیارو با خودت ببری که تو بدبختید شریکش کنی؟
لارا قطر اشکی از گوشه چشمش اومد
خب به جهنم اون خاهر کچلوش رو که به زور از بغل خودش و مادرش در اوردن رو میخاست! اون کانیای مظلومشون که عروسک خرگوشی بزرگ رو توی بغلش میگرفت و چند قدم میرفت و میفتاد و بعد بلند میخندید رو میخاست!
دست کانیا رو تو دستش فشرد و با لبخند اونو توی ماشین نشوند
کانیا ی ۱۶ ساله همونطور که شیرموزش رو با ولع میخورد لب زد"مرسی پدر"
تهیونگ با علاقه موهای خوشبوی دختر رو بوسید و از سمت دیگه سوار شد
با سرعت سمت مقصد روند بهم ریخته و عصبی بود اما نمیخاست کانیا چیزی بفهمه!
کانیا با دیدن تابلو پرورشگاه با ترس سمت تهیونگ برگشت و گفت"من کاری کردم؟ " چیزی شده؟ " تروخدا بگو نمیخای منو برگردونی" قول میدم با جیمین اوپا بحص نکنم و قول میدم به تانی اونی و خاله احترام بزارم و مامان سوجین و ازیت نکنم!
تهیونگ به کیوت بودن دختر عزیزش خندید " گوشه لبش که شیرموز بود رو با انگشت شصتش پاک کرد! گفت"دیوونه شدی بانی شیرینم من باید مغز خر خورده باشم که دختر به این باهوشی و موهای ابریشمی و دندونای خرگوشیش رو برگردونم به اون پرورشگاه
کانیا که مژه هاش از بغض خیس بود مکی به نی شیرموزش زد "پس چرا اینجاییم بابا"
تهیونگ موهای کانیارو بهم ریخت همونطور که پیاده میشد گفت: یه سری کار دارم عزیزم از جات تکون نخور زودی میام! و بعد زدن قفل کودک به سمت در پرورشگاه رفت لبخند نرم و ملایمش به سرعت محو شد و اخماش رفت تو هم و بدون در زدن وارد اتاق مدیریت شد
دختر و پسری روی مبل نشسته بودن و انگشتاشونو توی هم میپیچیدن
با وارد شدن تهیونگ به اتاق سرپرست پا شد و گفت "خوش اومدید اقای کیم"
دختری که کنار پسر بود فقط با شنید فقط فامیلی کیم مو به تنش سیخ شد
گوشه لبش زخم بود و میسوخت
تهیونگ با دیدن اون دختر و پسر اخماش رو توی هم کشید
خانوم چوی بت لبخند گفت " اقای کیم ایشون جئون لارا، و جئون جونگ کوک خواهر برادر کانیا هستن ما برگه های دی ان ای رو تطبیق دادم و متوجه شدیم
که لارا وجونگ کوک خواهر و برادر کانیا هستن و الان اومدن که سرپرستی کانیا رو پس بگیرند!
تهیونگ با نگاه سرد با اون دو زل زد: خواهر و برادرش یه نیشخند زد: تا الان کجا بودید؟
جونگ کوک: ما بخاطر همسر مادرمون نمیتونستیم بیاییم سراق خواهر کوچیکمون!
تهیونگ نیشخند زد "و چیشد که اومدید دنبالش"
لارا خواهر کانیا درجواب گفت: اون خواهرمونه و به ما نیاز داره ما هم به او...
تهیونگ پرید تو حرفش و ادامه داد: نه نه نه شاید قبل از وجود من تو زندگیش به شما نیاز داشت ولی الان دیگه منو داره، یه نگاه به خودتون انداختید با این تیپ و قیافه داغون نمیتونی خودتو تامین کنی و حالا اومدی کانیارو با خودت ببری که تو بدبختید شریکش کنی؟
لارا قطر اشکی از گوشه چشمش اومد
خب به جهنم اون خاهر کچلوش رو که به زور از بغل خودش و مادرش در اوردن رو میخاست! اون کانیای مظلومشون که عروسک خرگوشی بزرگ رو توی بغلش میگرفت و چند قدم میرفت و میفتاد و بعد بلند میخندید رو میخاست!
۹.۳k
۰۷ شهریور ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.