آخرین خداحافظی
آخرین خداحافظی
سال ۱۳۹۹:
بر روی صندلی نشسته ام . صدای تیک و تاک ، صدای گوینده خبر که در حال صحبت هست ، مرا آزرده میسازد. نمیدانم اما زبانم مایل به گفت و گو نبود ، قلبم مایل به آرام بودن نبود . صدای مادرم که مرا از افکار خطرناک دور می کرد همراه با کیک و آبمیوه ای در دست به سویم می آید.
دستانم سرد است مانند یک مرده در سردخانه. اما باز هم مایل به میل نبودم . یک ماه تنهایی ، هفته ها
دعا کردن . عزیزترین فرد دنیای من ، تنها تک ستاره ی من بر روی تختی دراز کشیده بود . صدای دستگاهی که لحظات دیوانه کننده ای را برای قلبم ، جسمم و روحم فراهم میکرد . وزش باد ملایمی که زیر موهایم میرفت مرا در جای خود سیخ میکرد . او ، فردی نبود که باهم گفتمان میکردیم . تغییر به سزایی در تمام صورتش دیده میشد. ناراحتی و غمی که مرا افسرده خاطر میکرد. میخواهم دستانش را بگیرم اما خوابیده است ، نمیخواهم آزرده خاطرش کنم . گلوله ی اشکی در دور حلقه ی چشمانم جمع میشود. آرزو دارم بیدار شود . از جایش بلند شود و بگوید تمام این وقایع دروغ است . نفسم بالا نمی آید، دوست دارم دستانش را بگیرم ، در بغل خود فشارش دهم . اما نمیخواهم آزرده خاطرش کنم . پاهایم را به حرکت وا می پندارم و به سویش میروم . نمیدانم چه بگویم ، تمام مدت جملاتی حالی از خوشحالی ، هیجان ، خاطرات و امیدواری نوشته بودم . اما انگار دیدنش برایم تمام جملات را در ذهنش انتقال میدهد. می خواهم دستی بر صورتش بزنم اما ترجیح میدهم دستانش را بگیرم. دستش دوبرابر اندازه من بود اما برایم یه آن اهمیتی نداشت . مهم گرمای من بود که بر سرمای دستش غلبه میکرد . چشمانم را میبندم و میخواهم از ته دل خداحافظی کنم اما صدای دستگاه قطع میشود و رویای و آرزو و دعای من همه مانند خاکستر دود میشوند. دیگر نبود . نمیگذارند با او کامل وداع کنم. صدایش در ذهنم حاکی شده که این بود آخرین خداحافظی. تلخی به بدنم تزریق و مرا به سوی کف بیمارستان رساند.
و ای کاش دستانش ، برای یک آخرین خداحافظی نبود:)
1399/11/5
پایان زندگی زیبآیم.
سال ۱۳۹۹:
بر روی صندلی نشسته ام . صدای تیک و تاک ، صدای گوینده خبر که در حال صحبت هست ، مرا آزرده میسازد. نمیدانم اما زبانم مایل به گفت و گو نبود ، قلبم مایل به آرام بودن نبود . صدای مادرم که مرا از افکار خطرناک دور می کرد همراه با کیک و آبمیوه ای در دست به سویم می آید.
دستانم سرد است مانند یک مرده در سردخانه. اما باز هم مایل به میل نبودم . یک ماه تنهایی ، هفته ها
دعا کردن . عزیزترین فرد دنیای من ، تنها تک ستاره ی من بر روی تختی دراز کشیده بود . صدای دستگاهی که لحظات دیوانه کننده ای را برای قلبم ، جسمم و روحم فراهم میکرد . وزش باد ملایمی که زیر موهایم میرفت مرا در جای خود سیخ میکرد . او ، فردی نبود که باهم گفتمان میکردیم . تغییر به سزایی در تمام صورتش دیده میشد. ناراحتی و غمی که مرا افسرده خاطر میکرد. میخواهم دستانش را بگیرم اما خوابیده است ، نمیخواهم آزرده خاطرش کنم . گلوله ی اشکی در دور حلقه ی چشمانم جمع میشود. آرزو دارم بیدار شود . از جایش بلند شود و بگوید تمام این وقایع دروغ است . نفسم بالا نمی آید، دوست دارم دستانش را بگیرم ، در بغل خود فشارش دهم . اما نمیخواهم آزرده خاطرش کنم . پاهایم را به حرکت وا می پندارم و به سویش میروم . نمیدانم چه بگویم ، تمام مدت جملاتی حالی از خوشحالی ، هیجان ، خاطرات و امیدواری نوشته بودم . اما انگار دیدنش برایم تمام جملات را در ذهنش انتقال میدهد. می خواهم دستی بر صورتش بزنم اما ترجیح میدهم دستانش را بگیرم. دستش دوبرابر اندازه من بود اما برایم یه آن اهمیتی نداشت . مهم گرمای من بود که بر سرمای دستش غلبه میکرد . چشمانم را میبندم و میخواهم از ته دل خداحافظی کنم اما صدای دستگاه قطع میشود و رویای و آرزو و دعای من همه مانند خاکستر دود میشوند. دیگر نبود . نمیگذارند با او کامل وداع کنم. صدایش در ذهنم حاکی شده که این بود آخرین خداحافظی. تلخی به بدنم تزریق و مرا به سوی کف بیمارستان رساند.
و ای کاش دستانش ، برای یک آخرین خداحافظی نبود:)
1399/11/5
پایان زندگی زیبآیم.
۴.۶k
۱۹ مرداد ۱۴۰۳