فیک عشق لجباز پارت۱
من ی خوناشام هستم اسمم یوراست و ۱۹ سالمه من بخار پدربزرگم ینی خوناشام بزرگ مجبور شدم با پسر عموم ازدواج کنم ما به هم علاقه نداریم ولی باید حرف پدربزرگو گوش کنیم ، پدربزرگ منو مجبور کرده که با کوک تو ی عمارت زندگی کنم ، من نزدیک ۱ ساله که با کوک ازدواج کردم ، من سعی میکنم که با کوک خوب باشم و دوستش داشته باشم
ازنگاه یورا
از اتاق خارج شدم یهو صدای داد و فریاد اومد با ترس رفتم سمت صدا ، دیدم کوک داره با خدمتکار دعوا میکنه با عجله رفتن سمتشون گفتم:چیشده؟ ، کوک بهم نگاه کرد ولی اهمیتی نداد و ادامه داد به داد زدن ، یهو موهای زنه رو گرفت تو دستش و کشید از کارش خیلی تعجب کردم
با داد گفتم:ولش کن کوووک..بزور کوک رو از خدمتکار جدا کردم رومو کردم سمت کوک، دیدم چشماش قرمز شده ، از عصبانیت با داد گفتم:چته کوک؟ چرا اینشکلی میکنی؟هااا؟ سمت خدمتکار رفتم گفتم: میتونی بری یهو کوک گفت: تا این تنبیه نشه حق نداره از اینجا بره گفتم: چرا میتونه بره ، من بهش اجازه دادم ، کوک با این حرفم خیلی عصبانی شد ، دستمو کشید و برد سمت اتاق ، هولم داد تو اتاق ،میخواستم...............
ازنگاه یورا
از اتاق خارج شدم یهو صدای داد و فریاد اومد با ترس رفتم سمت صدا ، دیدم کوک داره با خدمتکار دعوا میکنه با عجله رفتن سمتشون گفتم:چیشده؟ ، کوک بهم نگاه کرد ولی اهمیتی نداد و ادامه داد به داد زدن ، یهو موهای زنه رو گرفت تو دستش و کشید از کارش خیلی تعجب کردم
با داد گفتم:ولش کن کوووک..بزور کوک رو از خدمتکار جدا کردم رومو کردم سمت کوک، دیدم چشماش قرمز شده ، از عصبانیت با داد گفتم:چته کوک؟ چرا اینشکلی میکنی؟هااا؟ سمت خدمتکار رفتم گفتم: میتونی بری یهو کوک گفت: تا این تنبیه نشه حق نداره از اینجا بره گفتم: چرا میتونه بره ، من بهش اجازه دادم ، کوک با این حرفم خیلی عصبانی شد ، دستمو کشید و برد سمت اتاق ، هولم داد تو اتاق ،میخواستم...............
۶۷.۰k
۰۳ مهر ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.