خیانت سخت!
خیانت سخت!
پارت هفتم:
(شب)
ا.ت ویو:
سوار ماشین شده بودیم....رفتیم طرف مهمونی
(نیم ساعت بعد)
به یه عمارت بزرگ رسیدیم....پیاده شدیم رفتیم داخل...یکم که توجه کردم لباسم جذب بودو یه زره از برامدگی شیکمم مشخص شده بود با دستم سعی کردم بپوشوندمش.....جیمین و نارا رفته بودن سلام و احوالپرسی کنن....منم نشسته بودم...چشمم به یکی که خیلی آشنا بود خورد.... اون جونگکوک بود....وای چرا استرس گرفتم...لعنتی تو چرا اینقد جذاب شدی اخه....بلند شم رفتم یه آب بزنم صورتم
از زبان ددی هانا:
جونگکوک گرم صحبت با دوستاش بود که ناگهان دختری توجشو جلب کرد...خیلی به ا.ت شباهت داشت.....مطمئن شد که خودشه....فهمید الان بهترین موقع برای گیر انداختنشه....نوشیدنی که دستش بودو گذاشت رو میز....رفت دنبال دختر و مچ دستشو کشید.....چسبودنش به دیوار بین خودشو دیوار گیرش انداخت
ا.ت ویو:
یه شوک بدی بهم وارد شد...اونی که الان جلومه جونگکوکه
جونگکوک: ا.ت....اینجا چکار میکنی
ا.ت: ولم کن کوک برو اونور
جونگکوک: صبر کن....من بعد از ۳ ماه پیدات کردم....دیگه نمیزارم بری
ا.ت: پیدام کردی؟....مگه من قایم شده بودم که بخای پیدام کنی....تو مگه بهم خیانت نکردی....مکه نگفتی ازت زده شدم نگفتی دیگه نمیخوامت
جونگکوک: ا.ت...بیا از اول شروع کنیم....منو ببخش...نن اون هرزه رو انداختم بیرون از اون روز به بعد مثه صگ دلتنگت شدم
ا.ت: ولم کن میخوام برم
جونگکوک: ا.ت وایسا....یه فرصت دیگه به من بده
ا.ت: فرصت دیگه بدم که چی بشه....بچمم همراه خودم نابود کنی
همون لحظه از حرفی که زدم سریع جلوی دهنمو گرفتم
جونگکوک: چ...چی گفتی....گفتی بچم؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون یه غلط خیلی بزرگی کرده بودم
جونگکوک: ا.ت....تو...حامله ای؟
ا.ت: .......
جونگکوک: حامله ای؟*داد
بغضم ترکید با تموم زورم هولش دادم و از عمارت زدم بیرون
(ببخشید اگه بد شد)
ادامه دارد....
پارت هفتم:
(شب)
ا.ت ویو:
سوار ماشین شده بودیم....رفتیم طرف مهمونی
(نیم ساعت بعد)
به یه عمارت بزرگ رسیدیم....پیاده شدیم رفتیم داخل...یکم که توجه کردم لباسم جذب بودو یه زره از برامدگی شیکمم مشخص شده بود با دستم سعی کردم بپوشوندمش.....جیمین و نارا رفته بودن سلام و احوالپرسی کنن....منم نشسته بودم...چشمم به یکی که خیلی آشنا بود خورد.... اون جونگکوک بود....وای چرا استرس گرفتم...لعنتی تو چرا اینقد جذاب شدی اخه....بلند شم رفتم یه آب بزنم صورتم
از زبان ددی هانا:
جونگکوک گرم صحبت با دوستاش بود که ناگهان دختری توجشو جلب کرد...خیلی به ا.ت شباهت داشت.....مطمئن شد که خودشه....فهمید الان بهترین موقع برای گیر انداختنشه....نوشیدنی که دستش بودو گذاشت رو میز....رفت دنبال دختر و مچ دستشو کشید.....چسبودنش به دیوار بین خودشو دیوار گیرش انداخت
ا.ت ویو:
یه شوک بدی بهم وارد شد...اونی که الان جلومه جونگکوکه
جونگکوک: ا.ت....اینجا چکار میکنی
ا.ت: ولم کن کوک برو اونور
جونگکوک: صبر کن....من بعد از ۳ ماه پیدات کردم....دیگه نمیزارم بری
ا.ت: پیدام کردی؟....مگه من قایم شده بودم که بخای پیدام کنی....تو مگه بهم خیانت نکردی....مکه نگفتی ازت زده شدم نگفتی دیگه نمیخوامت
جونگکوک: ا.ت...بیا از اول شروع کنیم....منو ببخش...نن اون هرزه رو انداختم بیرون از اون روز به بعد مثه صگ دلتنگت شدم
ا.ت: ولم کن میخوام برم
جونگکوک: ا.ت وایسا....یه فرصت دیگه به من بده
ا.ت: فرصت دیگه بدم که چی بشه....بچمم همراه خودم نابود کنی
همون لحظه از حرفی که زدم سریع جلوی دهنمو گرفتم
جونگکوک: چ...چی گفتی....گفتی بچم؟
هیچ حرفی برای گفتن نداشتم چون یه غلط خیلی بزرگی کرده بودم
جونگکوک: ا.ت....تو...حامله ای؟
ا.ت: .......
جونگکوک: حامله ای؟*داد
بغضم ترکید با تموم زورم هولش دادم و از عمارت زدم بیرون
(ببخشید اگه بد شد)
ادامه دارد....
۶.۸k
۳۰ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.