شات اخر
چشمامو باز کردم دیدم توی یک اتاق تاریک و ترسناک هستم دست و پام بسته بود برای اولین بار توی زندگیم ترسیدم اتاق خیلی تاریک بود
نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود
در اتاق باز شد ی مرد اومد داخل تو تاریکی چیزی معلوم نبود خیلی ترسیده بودم اومد سمتم ، نور از پنجره خورد به پوستش تازه قیافشو دیدم
چقدر قیافش اشناست
صبر کن ببینم این همون مرده نیست که توی اخبار بود
وایی خدای من اون خودشه
با ترس گفتم:توو؟
با پوزخند گفت:واقعا منو یادته؟
گفتم:برای چی بستیم؟مشکل روانی داری تو؟
گفت:خب ببین من نمیخوام باهات بد رفتاری کنم ولی مثل اینکه نمیشه
گفتم:تو کی هستی؟ من اینجا چیکار میکنم؟
گفت:خب اسم من جونگ کوکه و ی خوناشامم
گفتم:چ..چیییی؟داری دروغ میگی خوناشام وجود نداره
گفت:واقعا؟ میخوام نشونت بدم واقعا خوناشامم؟
سکوت کردم رفت لبه پنجره رو باز کرد یهو دوتا بال بزرگ اومد بیرون که مشکی بود خودشو از پنجره پرت کرد پایین بعد از چند ثانیه یهو اومد داخل اتاق
گفتم: اگ....اگه راست میگی که خوناشامی پس چجوری میری توی افتاب!
گفت: خوناشامای معمولی توی لفتاب میسوزن ولی من ی خوناشامه اصیل زادم میتونم برم توی افتاب
گفتم:وایی خدای من تو چقدر باحالیییی
خندید گفت:خب من که تورو کامل میشناسم لازم به گفتنش نیست
فقط فک نکنم که زیر شکنجه های من بتونی دووم بیاری
اومد نزدیک گوشم گفت:به بازی من خوش اومدی کوچولوی من
نمیدونم چه اتفاقی برام افتاده بود
در اتاق باز شد ی مرد اومد داخل تو تاریکی چیزی معلوم نبود خیلی ترسیده بودم اومد سمتم ، نور از پنجره خورد به پوستش تازه قیافشو دیدم
چقدر قیافش اشناست
صبر کن ببینم این همون مرده نیست که توی اخبار بود
وایی خدای من اون خودشه
با ترس گفتم:توو؟
با پوزخند گفت:واقعا منو یادته؟
گفتم:برای چی بستیم؟مشکل روانی داری تو؟
گفت:خب ببین من نمیخوام باهات بد رفتاری کنم ولی مثل اینکه نمیشه
گفتم:تو کی هستی؟ من اینجا چیکار میکنم؟
گفت:خب اسم من جونگ کوکه و ی خوناشامم
گفتم:چ..چیییی؟داری دروغ میگی خوناشام وجود نداره
گفت:واقعا؟ میخوام نشونت بدم واقعا خوناشامم؟
سکوت کردم رفت لبه پنجره رو باز کرد یهو دوتا بال بزرگ اومد بیرون که مشکی بود خودشو از پنجره پرت کرد پایین بعد از چند ثانیه یهو اومد داخل اتاق
گفتم: اگ....اگه راست میگی که خوناشامی پس چجوری میری توی افتاب!
گفت: خوناشامای معمولی توی لفتاب میسوزن ولی من ی خوناشامه اصیل زادم میتونم برم توی افتاب
گفتم:وایی خدای من تو چقدر باحالیییی
خندید گفت:خب من که تورو کامل میشناسم لازم به گفتنش نیست
فقط فک نکنم که زیر شکنجه های من بتونی دووم بیاری
اومد نزدیک گوشم گفت:به بازی من خوش اومدی کوچولوی من
۵۱.۹k
۳۰ فروردین ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.