ادامه پارت آخر
ادامه پارت آخر برای رسیدن به پایانی خوش ☆
چند ماهی از اون جدایی دردناک میگذشت هیچ کدومشون از حال هم خبر نداشتن ا/ت ای که از قضاوت بیجاش پشیمون شده بود حتی حاضر بود تک تک خیابونارو بگرده تا عشقشو پیدا کنه و چانی که هر شب با نبود ا/ت مثل شمع میسوخت و آب میشد خیلی دلش میخواست برگرده خونه ا/ت رو بگیره و انقدر ببوستش تا از لباش خون جاری بشه اما افکارش که دائماً منفی بافی میکرد اجازه این کارو بهش نمیداد همش فکر میکرد که نکنه ا/ت با نبود اون راحت تره یا شاید واقعا اینطوری با نبودش آرامش بیشتری داره ، ولی دریغ از اینکه هیچ کدومشون نمیدونستن که نمیتونن بدون هم زندگی کنن یا اگرم زندگی میکردن روز و شب براشون فرقی نداشت .
ویو چان :
خسته شده بودم این همه دوری اونم این همه مدت برای من از ا/ت زیادی بود نمیتونستم خودم رو با چیزی سرگرم کنم تا به چیزی فکر نکنم هر جایی که میرفتم یا هرکاری که میکردم فقط یاد ا/ت می افتادم و ثانیه ای تصویرش از جلوم نمیرفت ، اگر اون شب لعنتی به اون مهمونی کوفتی نمیرفتیم شاید الان تو بغل هم خوابیده بودیم و من میتونستم با تمام وجودم عطرتنشو که الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز دارم رو وارد ریه هام کنم از اینکه هر شب فقط الکل و مشروب میخوردم خسته شدم دلم میخواست بلند بلند داد بزنم و اشک بریزم درست مثل آسمونی که الان در حال باریدنه ، نمیتونم کاری کنم پس فقط میخوام برم و زیر بارون قدم بزنم تا مسیری بی انتها و هرگز برنگردم .
ویو ا/ت :
هر روز با نخوردن غذا ، نخوابیدن و بیرون نرفتن خودمو عذاب میدادم شاید اینطوری میتونستم یکم از ناراحتی و دل شکستگی خودم کم کنم اما احساس میکنم همه ی اینا در برابر کاری که کردم کمه من مستحق مجازات بیشتریم پس حق خوشی یا حتی یک لبخند رو هم ندارم ولی شاید بعد از گذشت این همه ماه قدم زدن اونم زیر بارون بتونه دوباره خاطرات با چان بودنو برام زنده کنه .
☆☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
لایک و کامنت فراموش نشه که اگر بشه منم فراموش میکنم پارت های بعدی رو بزارم قشنگام ☆😊❤☆
چند ماهی از اون جدایی دردناک میگذشت هیچ کدومشون از حال هم خبر نداشتن ا/ت ای که از قضاوت بیجاش پشیمون شده بود حتی حاضر بود تک تک خیابونارو بگرده تا عشقشو پیدا کنه و چانی که هر شب با نبود ا/ت مثل شمع میسوخت و آب میشد خیلی دلش میخواست برگرده خونه ا/ت رو بگیره و انقدر ببوستش تا از لباش خون جاری بشه اما افکارش که دائماً منفی بافی میکرد اجازه این کارو بهش نمیداد همش فکر میکرد که نکنه ا/ت با نبود اون راحت تره یا شاید واقعا اینطوری با نبودش آرامش بیشتری داره ، ولی دریغ از اینکه هیچ کدومشون نمیدونستن که نمیتونن بدون هم زندگی کنن یا اگرم زندگی میکردن روز و شب براشون فرقی نداشت .
ویو چان :
خسته شده بودم این همه دوری اونم این همه مدت برای من از ا/ت زیادی بود نمیتونستم خودم رو با چیزی سرگرم کنم تا به چیزی فکر نکنم هر جایی که میرفتم یا هرکاری که میکردم فقط یاد ا/ت می افتادم و ثانیه ای تصویرش از جلوم نمیرفت ، اگر اون شب لعنتی به اون مهمونی کوفتی نمیرفتیم شاید الان تو بغل هم خوابیده بودیم و من میتونستم با تمام وجودم عطرتنشو که الان بیشتر از هر چیزی بهش نیاز دارم رو وارد ریه هام کنم از اینکه هر شب فقط الکل و مشروب میخوردم خسته شدم دلم میخواست بلند بلند داد بزنم و اشک بریزم درست مثل آسمونی که الان در حال باریدنه ، نمیتونم کاری کنم پس فقط میخوام برم و زیر بارون قدم بزنم تا مسیری بی انتها و هرگز برنگردم .
ویو ا/ت :
هر روز با نخوردن غذا ، نخوابیدن و بیرون نرفتن خودمو عذاب میدادم شاید اینطوری میتونستم یکم از ناراحتی و دل شکستگی خودم کم کنم اما احساس میکنم همه ی اینا در برابر کاری که کردم کمه من مستحق مجازات بیشتریم پس حق خوشی یا حتی یک لبخند رو هم ندارم ولی شاید بعد از گذشت این همه ماه قدم زدن اونم زیر بارون بتونه دوباره خاطرات با چان بودنو برام زنده کنه .
☆☆☆☆☆☆☆
ادامه دارد ...
لایک و کامنت فراموش نشه که اگر بشه منم فراموش میکنم پارت های بعدی رو بزارم قشنگام ☆😊❤☆
۱.۲k
۱۹ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۲۲)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.