Little lady
p3
بخش اول
خانم چاو با قدم هایی شل و ول و آروم به سمت دفتر حرکت میکرد و منو هم دنبال خودش میکشید. انگار واقعا شکه شده بود. احتمالا فکر میکرده من حالا حالاها اینجا موندگار باشم. تموم بچه های یتیم خونه با بهت به ما سه نفر که داشتیم به سمت دفتر میرفتیم نگاه میکردن... انگار اونا هم آقای مین رو میشناسن... احتمالا روزایی که من توی تنبیه بودم قبلا اومده بوده.
به دم در دفتر رسیدم. خانم چاو ایستاد و دستم رو ول کرد و خیلی بی حس شروع کرد به صحبت.
؟:برو و ... وسایلاتو بردار... چندان امضا و اینجور چیزا طول نمیکشه.
_چ...چ...چشم!
با استرس و فشاری که نگاه های خیره ی بچه باعثش بودن نسبتا سریع سمت اتاقم رفتم و تا وارد شدم، درش رو پشت سرم بستم.
آنی مثل همیشه روی تخت لم داده بود و داشت کتاب قطورش رو میخوند. بخاطر سرعتی که توی بسته شدن در به خرج دادم، از جا پرید و شکه نگام کرد. بهش متقابلا نگاه کردم و نفس رو دادم بیرون.
~چی...چی شده؟ چته لامصب! ترسیدممممم! وایسا... تو چرا هنوز اینجایی؟ نکنه... گیر افتادی؟
آنی یه دختر ۱۲ ساله ی کتاب خون بود و میشه حدودا گفت سنش از اکثر بچه های یتیم خونه خیلی بیشتر بود. دو سال بود که اینجا زندگی میکرد و از همون اولش که اومده بود شد همدم منی که اون موقع ۴ سالم بیشتر نبود. دورگه بود. مارد آمریکایی و پدر کره ای. چشماش عسلی بود و پوست سفیدی داشت. قیافش رگه های دخترای آمریکایی رو داشت ولی بازم چشمای بادومیش خبر از کره ای بودنش میورد.
_چیز خاصی نیست اونی. فقط... دیگه دارم از اینجا میرم...
در یک لحظه با حرفم برق از سرش پرید. کتابش رو علامت نزاشته بست و گذاشتش کنار و با ذوق بهم زل زد! از من بیشتر ذوق داشت.
~واقعااااااااااااا؟ بگو ببینم حالا کیهههههههههههه؟!
به سمت تخت خودم که روبروی تخت اون بود رفتم. و روش نشستم.
_یه آقای میانساله. مثل اینکه اومده بوده به اینجا کمک مالی کنه ولی منو که دید تصمیم گرفت جدا از اون منو هم به سرپرستی قبول کنه چون ازم خوشش اومده بود.
با ذوق و شوق چاهار زانو نشست و بهم نگاه کرد تا ادامه بدم.
~اسمش چیه؟
_نمیدونم... فقط میدونم فامیلیش مینه... آقای مین!
برای یه لحظه رنگ از رخسارش پرید. وقتی قیافشو دیدم دیگه شاکی شدم. آخه مگه کی هست که همه میشناسنش بجز مننننن!!!!
_ای باباااااااا این مرده کیه که اینقدر بینتون معروفهههههه! آخه خب چرا من نمیشناسمشششش!
هنوز توی شک بود... لکنت گرفته بود.
~ها...ها...هایون... شانس بهت... رو کرده دخترررررررر!!!
از جاش بلند شد و اومد سمتم.
~هایون، این آقا یه آیدل خیلی مهربون و معروفه. اسمش مبن یونگیه و عضوی از بهترین گروه کی پاپ هست. بی تی اس... همونی بود که من میگفتم طرفدار آهنگاشونما! همونا. هر از چند گاهی میاد اینجا و به این یتیم خونه سر میزنه. یا کمک مالی میکنه بهمون یا اینکه فقط میاد پیش بچه ها و باهاشون بازی میکنه! دختر، همه ی بچه های اینجا آرزوشون بود جای تو باشن.
هنوزم حس خاصی بابتش نداشتم و نمیتونستم درکش کنم. خب که چی؟ آیدله؟ خب به درک.
از سر جام بلند شدم و کیف کولی سفیدم رو برداشتم و داخل وسایلامو گذاشتم. دفترچه خاطراتم، یادگاری خانم یون که یه تدی بود و لباسام. لباسام رو هم عوض کردم. یه بلوز سفید با یه ژاکت بافتی بدوم آستین و شلوار لی و تیرم.
کیف رو کولم لنداختم و ازش خداحافظی کردم. چرا هیچ حسی نداشتم؟
همرام از اتاق اومد بیون. به سمت دفتر خانم چاو رفتیم... در زدم...
.
.
.
؟:بیا تو.
در رو به آرومی باز کردم. وارد شدم و سرم رو پایین گرفتم. آنی هم همراهم وارد شد... خانم چاو اخم کرده بود و وقتی آنی رو هم پشت سرم دید، اخمش پررنگتر هم شد.
؟:تو چرا اومدی؟ برو بیرون!
آنی همیشه جلوی خانم چاو خیلی شجاع بود و همیشه با احترام و اعتماد به نفس جوابش رو میداد. تغییری توی چهره ی آنی دیده نمیشد
~تا جایی که میدونم من حق این رو دارم که دوست چند سالم رو موقع رفتن بدرقه کنم خانم چاو! ندارم؟
بعد از گفتن این حرف سرش رو سمت مرد میانسال یا همون مین یونگی چرخوند. لبخند با طراوتی نصیبش کرد.
بخش اول
خانم چاو با قدم هایی شل و ول و آروم به سمت دفتر حرکت میکرد و منو هم دنبال خودش میکشید. انگار واقعا شکه شده بود. احتمالا فکر میکرده من حالا حالاها اینجا موندگار باشم. تموم بچه های یتیم خونه با بهت به ما سه نفر که داشتیم به سمت دفتر میرفتیم نگاه میکردن... انگار اونا هم آقای مین رو میشناسن... احتمالا روزایی که من توی تنبیه بودم قبلا اومده بوده.
به دم در دفتر رسیدم. خانم چاو ایستاد و دستم رو ول کرد و خیلی بی حس شروع کرد به صحبت.
؟:برو و ... وسایلاتو بردار... چندان امضا و اینجور چیزا طول نمیکشه.
_چ...چ...چشم!
با استرس و فشاری که نگاه های خیره ی بچه باعثش بودن نسبتا سریع سمت اتاقم رفتم و تا وارد شدم، درش رو پشت سرم بستم.
آنی مثل همیشه روی تخت لم داده بود و داشت کتاب قطورش رو میخوند. بخاطر سرعتی که توی بسته شدن در به خرج دادم، از جا پرید و شکه نگام کرد. بهش متقابلا نگاه کردم و نفس رو دادم بیرون.
~چی...چی شده؟ چته لامصب! ترسیدممممم! وایسا... تو چرا هنوز اینجایی؟ نکنه... گیر افتادی؟
آنی یه دختر ۱۲ ساله ی کتاب خون بود و میشه حدودا گفت سنش از اکثر بچه های یتیم خونه خیلی بیشتر بود. دو سال بود که اینجا زندگی میکرد و از همون اولش که اومده بود شد همدم منی که اون موقع ۴ سالم بیشتر نبود. دورگه بود. مارد آمریکایی و پدر کره ای. چشماش عسلی بود و پوست سفیدی داشت. قیافش رگه های دخترای آمریکایی رو داشت ولی بازم چشمای بادومیش خبر از کره ای بودنش میورد.
_چیز خاصی نیست اونی. فقط... دیگه دارم از اینجا میرم...
در یک لحظه با حرفم برق از سرش پرید. کتابش رو علامت نزاشته بست و گذاشتش کنار و با ذوق بهم زل زد! از من بیشتر ذوق داشت.
~واقعااااااااااااا؟ بگو ببینم حالا کیهههههههههههه؟!
به سمت تخت خودم که روبروی تخت اون بود رفتم. و روش نشستم.
_یه آقای میانساله. مثل اینکه اومده بوده به اینجا کمک مالی کنه ولی منو که دید تصمیم گرفت جدا از اون منو هم به سرپرستی قبول کنه چون ازم خوشش اومده بود.
با ذوق و شوق چاهار زانو نشست و بهم نگاه کرد تا ادامه بدم.
~اسمش چیه؟
_نمیدونم... فقط میدونم فامیلیش مینه... آقای مین!
برای یه لحظه رنگ از رخسارش پرید. وقتی قیافشو دیدم دیگه شاکی شدم. آخه مگه کی هست که همه میشناسنش بجز مننننن!!!!
_ای باباااااااا این مرده کیه که اینقدر بینتون معروفهههههه! آخه خب چرا من نمیشناسمشششش!
هنوز توی شک بود... لکنت گرفته بود.
~ها...ها...هایون... شانس بهت... رو کرده دخترررررررر!!!
از جاش بلند شد و اومد سمتم.
~هایون، این آقا یه آیدل خیلی مهربون و معروفه. اسمش مبن یونگیه و عضوی از بهترین گروه کی پاپ هست. بی تی اس... همونی بود که من میگفتم طرفدار آهنگاشونما! همونا. هر از چند گاهی میاد اینجا و به این یتیم خونه سر میزنه. یا کمک مالی میکنه بهمون یا اینکه فقط میاد پیش بچه ها و باهاشون بازی میکنه! دختر، همه ی بچه های اینجا آرزوشون بود جای تو باشن.
هنوزم حس خاصی بابتش نداشتم و نمیتونستم درکش کنم. خب که چی؟ آیدله؟ خب به درک.
از سر جام بلند شدم و کیف کولی سفیدم رو برداشتم و داخل وسایلامو گذاشتم. دفترچه خاطراتم، یادگاری خانم یون که یه تدی بود و لباسام. لباسام رو هم عوض کردم. یه بلوز سفید با یه ژاکت بافتی بدوم آستین و شلوار لی و تیرم.
کیف رو کولم لنداختم و ازش خداحافظی کردم. چرا هیچ حسی نداشتم؟
همرام از اتاق اومد بیون. به سمت دفتر خانم چاو رفتیم... در زدم...
.
.
.
؟:بیا تو.
در رو به آرومی باز کردم. وارد شدم و سرم رو پایین گرفتم. آنی هم همراهم وارد شد... خانم چاو اخم کرده بود و وقتی آنی رو هم پشت سرم دید، اخمش پررنگتر هم شد.
؟:تو چرا اومدی؟ برو بیرون!
آنی همیشه جلوی خانم چاو خیلی شجاع بود و همیشه با احترام و اعتماد به نفس جوابش رو میداد. تغییری توی چهره ی آنی دیده نمیشد
~تا جایی که میدونم من حق این رو دارم که دوست چند سالم رو موقع رفتن بدرقه کنم خانم چاو! ندارم؟
بعد از گفتن این حرف سرش رو سمت مرد میانسال یا همون مین یونگی چرخوند. لبخند با طراوتی نصیبش کرد.
۳.۷k
۲۱ مهر ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.