فیک تهیونگ (عشق+بی انتها)ادامه p82
هیناه
_چرا از شهر خارج شدیم ؟ کجا داریم میریم؟
_جایی که نتونی از دستم فرار کنی
_تهیونگ...
دیگه ادامه ندادم ، به هر حال اون کاره خودشو میکرد.
بعد از چندین دقیقه که گذشت ماشین وایستاد ، به اطراف نگاه کردم آشنا بود اما حوصله پردازش نداشتم.
دره سمتمو باز کرد ، مجبورا کمربندمو باز کردمو پیاده شدم.
جلوتر حرکت کردمو اونم پشت سرم میومد.
وقتی وارد خونه شدیم فهمیدم که اینجا کجاست...
برگشتم سمتشو گفتم : برای چی اینجاییم ؟
_هدفت از این کارا چیه؟ چرا نمیزاری بهت توضیح بدم تا بشنوی اون موقع هرکاری خواستی کن اما گوش بده
نشستم رو مبل دو نفری که وسط سالن بود و گفتم : خب...خب میشنوم..بگو فقط بگو تعریف کن
نفسی کشید و شروع کرد
_اونطوری که فکر میکنی نیست هرچی بوده تموم شده و مونده تو همون سالا،چند سال پیش باهم بودیم حتی تا جایی که میخواستیم یه زندگیه مشترکو شروع کنیم هم پیش رفتیم اما..
با خندهای که کردم حرفشو قطع کرد
_داری میگی ، داره میگه میخواستین ازدواج کنید اما یه روز قبلش گذاشته رفته بعد اون موقع چطوری میشه که دیگه نمیخوایش؟
بلند شدمو راه رفتنو شروع کردم
_من خودم دیدم،رفتارات ، نگاهات،اما احمق بودمو نمیفهمیدم چخبره
نفسی گرفتم..که نصفه نیمه موند بازم گریه؟ به آرومترین صورت ممکن گریه میکردم اما صدای خنده هام بیشتر مشخص بود
_منو باور داری؟ ها؟ باور داری اعتماد داری بهم؟
داشتم؟ الان ؟ تو این زمان داشتم؟
_من بازم اشتباه کردم بازم اشتباه انتخاب کردم و هر اتفاقی بیوفته حقمه
سریع از کنارش رد شدمو رفتم توی یکی از اتاقا شانس آوردم که قفلش روش بود که تونستم قفلش کنم.
حتماً اینجا هم باهم اومده بودن،حتما اینجا هم دست تو دست اومده بودنو من الان بجای اون اینجا بودم
افکارم احمقانه بودن،دیوونه کننده بودن،اما من روی کسی که دوسش دارم حساس بودم،اما در عین حال ازش دوری میکردم،چرا بهم فرصت نمیدادن تا فکر کنم!
میخواستم برم خونه،اینجا حس خفگی داشتم ، بلند شدمو رفتم سمت تخت تا شاید بتونم یکم چشم رو هم بزارم
_چرا از شهر خارج شدیم ؟ کجا داریم میریم؟
_جایی که نتونی از دستم فرار کنی
_تهیونگ...
دیگه ادامه ندادم ، به هر حال اون کاره خودشو میکرد.
بعد از چندین دقیقه که گذشت ماشین وایستاد ، به اطراف نگاه کردم آشنا بود اما حوصله پردازش نداشتم.
دره سمتمو باز کرد ، مجبورا کمربندمو باز کردمو پیاده شدم.
جلوتر حرکت کردمو اونم پشت سرم میومد.
وقتی وارد خونه شدیم فهمیدم که اینجا کجاست...
برگشتم سمتشو گفتم : برای چی اینجاییم ؟
_هدفت از این کارا چیه؟ چرا نمیزاری بهت توضیح بدم تا بشنوی اون موقع هرکاری خواستی کن اما گوش بده
نشستم رو مبل دو نفری که وسط سالن بود و گفتم : خب...خب میشنوم..بگو فقط بگو تعریف کن
نفسی کشید و شروع کرد
_اونطوری که فکر میکنی نیست هرچی بوده تموم شده و مونده تو همون سالا،چند سال پیش باهم بودیم حتی تا جایی که میخواستیم یه زندگیه مشترکو شروع کنیم هم پیش رفتیم اما..
با خندهای که کردم حرفشو قطع کرد
_داری میگی ، داره میگه میخواستین ازدواج کنید اما یه روز قبلش گذاشته رفته بعد اون موقع چطوری میشه که دیگه نمیخوایش؟
بلند شدمو راه رفتنو شروع کردم
_من خودم دیدم،رفتارات ، نگاهات،اما احمق بودمو نمیفهمیدم چخبره
نفسی گرفتم..که نصفه نیمه موند بازم گریه؟ به آرومترین صورت ممکن گریه میکردم اما صدای خنده هام بیشتر مشخص بود
_منو باور داری؟ ها؟ باور داری اعتماد داری بهم؟
داشتم؟ الان ؟ تو این زمان داشتم؟
_من بازم اشتباه کردم بازم اشتباه انتخاب کردم و هر اتفاقی بیوفته حقمه
سریع از کنارش رد شدمو رفتم توی یکی از اتاقا شانس آوردم که قفلش روش بود که تونستم قفلش کنم.
حتماً اینجا هم باهم اومده بودن،حتما اینجا هم دست تو دست اومده بودنو من الان بجای اون اینجا بودم
افکارم احمقانه بودن،دیوونه کننده بودن،اما من روی کسی که دوسش دارم حساس بودم،اما در عین حال ازش دوری میکردم،چرا بهم فرصت نمیدادن تا فکر کنم!
میخواستم برم خونه،اینجا حس خفگی داشتم ، بلند شدمو رفتم سمت تخت تا شاید بتونم یکم چشم رو هم بزارم
۵.۰k
۰۸ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.