رمان عشق دزدی
نامجون: امروز با میا قرار داشتم میا قرار بود بیاد اینجا میا خیلی زود اومد قبل اینکه قهوه بخورم اومد ات ویو امروز میخواستم قهوه ببرم که صدای یه دختره رو شنیدم گفتم بزار صداشو ضبط کنم منم صداشو ضبظ کردم دختره می گفت من دوسش ندارم فقط میخوام اموالشو بالا بکشم منم صدارو برای ارباب بردم ارباب صدا رو گوش کرد و به نگهبانا گفت دختره رو بیارن وقتی دختره رو اوردن تعجب کردم دختره دوستم میا بود میا وقتی منو دید گفت دیدی اخرشم یه خدمتکار شدی تو هیچی نمیشی و منم گفتم آدم با کلاه برداری هیچی نمیشه و صدارو گذاشتم وقتی دید تعجب کرد و می خواست روم حمله کنه کخ ارباب نزاستو بردنش تو سیاهچال
نامجون: باورم نمی شد میا میخواسته به من خیانت کنه منم برای اینکه ات اینو به من گفت می خوام ات رو سردسته خدمتکارا بکنم تا اجوما کمتر اذیت شه میا رو با دوس پسرش کشتم کشتمو اتاق ات و با بقیه خدمتکارا جدا کردم و یه اتاق به دکوراسیون سفید براش درست کردم مثل اتاق رزی چند ساله خدمتکاره اینجاست و چند بار به من کمک کرده منم براش یه اتاق درست کردم
ات ویو ارباب بهم گفت سر دسته خدمتکارام و یه اتاق جدا دارم و می تونم یه هفته پر ماه مرخصی داشته باشم خیلی خوب بود باورم نمیشد خیلی خوشحال بودم تا شب کاری نکردم و غذا خوردم و خوابیدم
نامجون: باورم نمی شد میا میخواسته به من خیانت کنه منم برای اینکه ات اینو به من گفت می خوام ات رو سردسته خدمتکارا بکنم تا اجوما کمتر اذیت شه میا رو با دوس پسرش کشتم کشتمو اتاق ات و با بقیه خدمتکارا جدا کردم و یه اتاق به دکوراسیون سفید براش درست کردم مثل اتاق رزی چند ساله خدمتکاره اینجاست و چند بار به من کمک کرده منم براش یه اتاق درست کردم
ات ویو ارباب بهم گفت سر دسته خدمتکارام و یه اتاق جدا دارم و می تونم یه هفته پر ماه مرخصی داشته باشم خیلی خوب بود باورم نمیشد خیلی خوشحال بودم تا شب کاری نکردم و غذا خوردم و خوابیدم
۴.۲k
۱۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.