من که نمی دانستم؛ اما آنها، مردمانی از شهر غم بودند.
من که نمیدانستم؛ اما آنها، مردمانی از شهر غم بودند.
در غمدان هایِـشان همیشه غم مآلامال بود، خوراکـشان دانه بغضهای درشتی بود که از گلوی اشکهای خفته شده چیده شده بودند و از هر آوازـشان آوای مویه و زاری تحریر میشد.
من چه میدانستم؟
من چه میدانستم که در این غمِستان غریب، چطور قریب افتادهام.
در غمدان هایِـشان همیشه غم مآلامال بود، خوراکـشان دانه بغضهای درشتی بود که از گلوی اشکهای خفته شده چیده شده بودند و از هر آوازـشان آوای مویه و زاری تحریر میشد.
من چه میدانستم؟
من چه میدانستم که در این غمِستان غریب، چطور قریب افتادهام.
۱۰۳.۲k
۲۸ خرداد ۱۴۰۲