پارت سه
پارت سه
.
.
.
.
.
.
ته ته بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
ات: مثلا میخوای چه غلطی کنی
.
ویو ات
با اعصبانیت اومد دستامو باز کرد و مچ دستمو محکم گرفت و از اون اتاق منو برد بیرون هر کاری کردم نتونستم از دستش فرار کنم وقتی از اتاق اومدیم بیرون یه عمارت به شدت بزرگ بود زیاد نتونستم دقت کنم منو برد سمت یه اتاق که در آهنی و سیاه داشت و پرتم کرد وسط اتاق و یه شلاق خیلی سنگین خار دار گرف دستش (چیه منحرفا فک کردین میخوام اسمات بنویسم 😐😂😂)و گفت :
ته ته : با هر شلاقی که بهت میزنم میشماری وگرنه ده تا بهش ازافه میکنم (با داد و اعصبانیت)
ات : خوا....
.
.
راوی
قبل اینکه بتونه ات حرف بزنه تهیونگ به ات شلاق زد خار های شلاق به پای ات فرو میرفتم و گوشت ات رو پاره میکردن (ادمین : خیلی دارم خشن مینویسم 😂)همین جور که ات شلاق میخورد مگفت
ات: ۱ ........۴.... آخخخخخخخ
تهیومگ انقد ات رو زد که یه جای سالم روی بدن ات نمیوند و ات خون بالا میاورد و وقتی شلاق هشتادم رو روی بدت ات ی ضعیف زد اون ات لاغر ات انقد خون بالا آورد که بیهوش شد (دلم براش سوخت 😐)
تهیونگ ویو
یه باره به حال خودم اومد شلاق از دستم افتاد دستام پر خون بد خون روی لباسم پاشیده بود وقتی به ات نگاه کرد با خودم گفتم (یا خدا 🫢)
ذهن ته ته : وای من چیکار کردم با اتم چیکار کردم با اون دختر ضعیف لاغر چیکار کردم به شلاق نگا کردم بلندش کردم خون از شلاق میچکید از خودم بدم تو اومد (بدت نیاد)
سریع ات رو براید استایل بغل کردم و دکتر هان رو صدا کردم و بعد از اومدن دختر اون رو به اتاق ات برم
با خودم میگفتم خدایا من غلط کردم (اصلا هم نکردی 😐😂) تورو خدا بلایی سرش نیاد اصلا نمیدونستم چرا نگرانشم این حس رو درک نمیکردم (عاشق شدی داداش)بعد از یک ساعت دکتر اومد بیرون و...........
دوستان در خماری به سر ببرید ✌🏻😂😂
میدونم این پلرت واقعا خشن بود 😶😂
پارت های بعدی تا فردا شرط ها هم یادتون نره انجام بدید 😂😂
فهش هم آزاده 😂😐
شرط
لایک ۱۵
فالو ۵
کامنت ۵ کامنت هاخوب 🙂❤️
تا فردا در خماری باشید بای بای 😂👋🏻
.
.
.
.
.
.
ته ته بلایی به سرت میارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن
ات: مثلا میخوای چه غلطی کنی
.
ویو ات
با اعصبانیت اومد دستامو باز کرد و مچ دستمو محکم گرفت و از اون اتاق منو برد بیرون هر کاری کردم نتونستم از دستش فرار کنم وقتی از اتاق اومدیم بیرون یه عمارت به شدت بزرگ بود زیاد نتونستم دقت کنم منو برد سمت یه اتاق که در آهنی و سیاه داشت و پرتم کرد وسط اتاق و یه شلاق خیلی سنگین خار دار گرف دستش (چیه منحرفا فک کردین میخوام اسمات بنویسم 😐😂😂)و گفت :
ته ته : با هر شلاقی که بهت میزنم میشماری وگرنه ده تا بهش ازافه میکنم (با داد و اعصبانیت)
ات : خوا....
.
.
راوی
قبل اینکه بتونه ات حرف بزنه تهیونگ به ات شلاق زد خار های شلاق به پای ات فرو میرفتم و گوشت ات رو پاره میکردن (ادمین : خیلی دارم خشن مینویسم 😂)همین جور که ات شلاق میخورد مگفت
ات: ۱ ........۴.... آخخخخخخخ
تهیومگ انقد ات رو زد که یه جای سالم روی بدن ات نمیوند و ات خون بالا میاورد و وقتی شلاق هشتادم رو روی بدت ات ی ضعیف زد اون ات لاغر ات انقد خون بالا آورد که بیهوش شد (دلم براش سوخت 😐)
تهیونگ ویو
یه باره به حال خودم اومد شلاق از دستم افتاد دستام پر خون بد خون روی لباسم پاشیده بود وقتی به ات نگاه کرد با خودم گفتم (یا خدا 🫢)
ذهن ته ته : وای من چیکار کردم با اتم چیکار کردم با اون دختر ضعیف لاغر چیکار کردم به شلاق نگا کردم بلندش کردم خون از شلاق میچکید از خودم بدم تو اومد (بدت نیاد)
سریع ات رو براید استایل بغل کردم و دکتر هان رو صدا کردم و بعد از اومدن دختر اون رو به اتاق ات برم
با خودم میگفتم خدایا من غلط کردم (اصلا هم نکردی 😐😂) تورو خدا بلایی سرش نیاد اصلا نمیدونستم چرا نگرانشم این حس رو درک نمیکردم (عاشق شدی داداش)بعد از یک ساعت دکتر اومد بیرون و...........
دوستان در خماری به سر ببرید ✌🏻😂😂
میدونم این پلرت واقعا خشن بود 😶😂
پارت های بعدی تا فردا شرط ها هم یادتون نره انجام بدید 😂😂
فهش هم آزاده 😂😐
شرط
لایک ۱۵
فالو ۵
کامنت ۵ کامنت هاخوب 🙂❤️
تا فردا در خماری باشید بای بای 😂👋🏻
۲.۹k
۲۲ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.