فیک شیرینی کوچولوی من پارت ۱۶
بالاخره پارت بعد رو گذاشتم 😅
از زبان هیناتا
آره ، خوشه اون هیکاری عه ! هیکاری : سلام هیناتا خیلی وقت بود ندیده بودمت 😊 ( موهای هیکاری تا جای کمرشه و هم رنگه موهای هیناتا عه ولی چشم هاش آبیه ) دازای : هیناتا را از کجا میشناسی ؟ دوستته ؟ من : نه اسکل خواهرمه حالا هم برو کنار ببینم چیکارم داره 😑 دازای رفت سراغ کارش . هیکاری گفت : چرا دیشب نیومدی فستیوال ؟ من : آها ببخشید من با اعضای آژانس رفتم 😅 هیکاری : عب نداره پس بیا همو ببینیم ، امشب باشه ؟ خونه ی من 😊 من : اگه تونستم میام فیلا خدافظ 😁 رانپو از پشتم اومد و گفت : هیناتا چرا نمیای ؟ من : رانپو ؟ تو کی اومدی ؟ 😨 رانپو : همین الان هیکاری در گوشم گفت : دوست پسرته ؟ 😳 من هم با سرخی بهش گفتم : معلومه که نه فقط همکاریم 😳😱 هیکاری : ولی شنیدم دوست پسر داری من : کدوم پدر کیساکیی این رو گفته ؟ 😑 هیکاری : جیسون ( مثلا یکی از پسراییه که تو دانشگاه هیناتا و هیکاریه 😅 ) من : مطمئنم فقط چون یکم داشتم با هیداشی حرف میزدم این رو گفت 😑 رانپو : هیداشی ؟ هیکاری : مگه هیداشی برگشته ژاپن ؟ 😱 من : آره چند روزی هم هست که قصد دارم برم ببینمش 😁 ( نکته : رانپو اون لحظه که هیناتا اسم هیداشی رو آورد واکنشی نشون نداد ولی تو دلش خیلی عصبانی بود ، شاید غیرتی شده 😍 دازای : میشه انقدر غیرتی غیرتی نکنی ؟ به خدا فردا تلاقطت میدم 😑 ) * پرش زمانی به ظهر * رئیس گفت که یه ماموریت داریم و باید با چند نفر از اعضای مافیا درگیر بشین ( چه عجب 😐 ) من و دازای و رانپو و یوسانو ( یوسانو رو برای کرم ریزی گذاشتم 😇 ) * داخل ماموریت
از زبان راوی
نیم ساعت بعد آکوتاگاوا ، هیناتا رو به یه کوچه ی بمبست برد و باهاش مبارزه کرد . ( دلیل اینکه بردش تو کوچه این بود که نمی خواست اعضای آژانس بیان کمکش و اون بتونه هیناتا رو بکشه ، فکر بد نکنین 😁 ) همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه
از زبان رانپو
تا اینکه صدای جیغ هیناتا رو از تو ی کوچه شنیدم ! سریع رفتم اونجا و با چیزی که دیدم خیلی ترسیدم . آکوتاگاوا ، اون ...
پارت ۱۷ رو هم بزارم ؟ 😁
از زبان هیناتا
آره ، خوشه اون هیکاری عه ! هیکاری : سلام هیناتا خیلی وقت بود ندیده بودمت 😊 ( موهای هیکاری تا جای کمرشه و هم رنگه موهای هیناتا عه ولی چشم هاش آبیه ) دازای : هیناتا را از کجا میشناسی ؟ دوستته ؟ من : نه اسکل خواهرمه حالا هم برو کنار ببینم چیکارم داره 😑 دازای رفت سراغ کارش . هیکاری گفت : چرا دیشب نیومدی فستیوال ؟ من : آها ببخشید من با اعضای آژانس رفتم 😅 هیکاری : عب نداره پس بیا همو ببینیم ، امشب باشه ؟ خونه ی من 😊 من : اگه تونستم میام فیلا خدافظ 😁 رانپو از پشتم اومد و گفت : هیناتا چرا نمیای ؟ من : رانپو ؟ تو کی اومدی ؟ 😨 رانپو : همین الان هیکاری در گوشم گفت : دوست پسرته ؟ 😳 من هم با سرخی بهش گفتم : معلومه که نه فقط همکاریم 😳😱 هیکاری : ولی شنیدم دوست پسر داری من : کدوم پدر کیساکیی این رو گفته ؟ 😑 هیکاری : جیسون ( مثلا یکی از پسراییه که تو دانشگاه هیناتا و هیکاریه 😅 ) من : مطمئنم فقط چون یکم داشتم با هیداشی حرف میزدم این رو گفت 😑 رانپو : هیداشی ؟ هیکاری : مگه هیداشی برگشته ژاپن ؟ 😱 من : آره چند روزی هم هست که قصد دارم برم ببینمش 😁 ( نکته : رانپو اون لحظه که هیناتا اسم هیداشی رو آورد واکنشی نشون نداد ولی تو دلش خیلی عصبانی بود ، شاید غیرتی شده 😍 دازای : میشه انقدر غیرتی غیرتی نکنی ؟ به خدا فردا تلاقطت میدم 😑 ) * پرش زمانی به ظهر * رئیس گفت که یه ماموریت داریم و باید با چند نفر از اعضای مافیا درگیر بشین ( چه عجب 😐 ) من و دازای و رانپو و یوسانو ( یوسانو رو برای کرم ریزی گذاشتم 😇 ) * داخل ماموریت
از زبان راوی
نیم ساعت بعد آکوتاگاوا ، هیناتا رو به یه کوچه ی بمبست برد و باهاش مبارزه کرد . ( دلیل اینکه بردش تو کوچه این بود که نمی خواست اعضای آژانس بیان کمکش و اون بتونه هیناتا رو بکشه ، فکر بد نکنین 😁 ) همه چی داشت خوب پیش میرفت تا اینکه
از زبان رانپو
تا اینکه صدای جیغ هیناتا رو از تو ی کوچه شنیدم ! سریع رفتم اونجا و با چیزی که دیدم خیلی ترسیدم . آکوتاگاوا ، اون ...
پارت ۱۷ رو هم بزارم ؟ 😁
۱.۹k
۰۶ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.