کسی که خانوادم شد p 60
( ات ویو )
سعی در کنترل ارامشم داشتم.....مطمئنا الان کل کلاس دارن مارو نگاه میکنن......ببر زخمی روبه روم هم قطعا فقط به ی تلنگر نیاز داشت تا به سمتم حمله کنه و افسار پاره کنه....نمی خواستم دردسر بشه و کوک از این ماجرا با خبر بشه....
@ زبون تو موش خورده؟.....حالا که اون شوالیه سیاهتو همراهت نداری می خوای چیکار کنی؟هوم؟......هرچند اونم زیاد نمی تونست کاری برات بکنه.....چون شاهزاده است فکر کرده می تونه هر کاری بکنه یا هر چیزی رو داشته باشه اما خودش در برابر پدرش هیچی نیست......نظرت چیه کوچولو هوم....دوست داری از پادشاه در خواست کنم تو رو به من بده؟......نگران اون غول بی شاخ و دم ترسو هم نباش اگه دستور از طرف پدرش باشه تنها کاری که میتونه بکنه اینه که سرشو بندازه پایین و اطاعت کنه....مگه نه بچه ها.....
با این حرفش همه شروع کردن به خندیدن.....حق نداشت....حق نداشت اینجوری درباره ی اون حرف بزنه....حق نداشت اینجوری قضاوتش کنه.....اون مرد....تنها کسی بود که پشتم موند....بعد از اون همه اتفاق باز هم پشتم بود.....شاید اذیتم کنه......شاید خودش دلیل زجر کشیدن و گریه های هر شبم باشه اما خودشم مسکن میشه.....خودشم مرحم میشه....
+ اینجوری راجبش حرف نزن....
@ چرا؟!.....چرا نباید پشت مردی که تمام کثافت کاریاشو با همین شاهزاده بودنش جمع کرده حرف نزنم....چرا ( داد)
دیگه واقعا داشت صبرم تموم می شد....نمیدونم این شجاعت و از کجا اوردم اما از اینکه اینجوری تنها خانوادم حرف می زد خونم رو به جوش اورد.....همون طور چشم بسته دستمو رو میز کوبیدن و منم مثل خودش داد زدم.....
+ چون چیزی نمیدونی.....وقتی از چیزی خبر نداری حق نداری قضاوتش کنی.....( داد)
همه جا برای لحظه ای تو سکوت فرو رفت اما به ثانیه نرسید که صدای خنده های کر کننده ای بالا رفت......داشتن می خندیدن.....
@ وای نگاش کنید......دختر کوچولو داره از اربابش دفاع میکنه....
با این حرفش انگار فندکی روشن روی باروت وجودم انداخت....با حرکت سریعی ار جام بلند شدم و دستامو روی میز کوبیدم.....به خاطر بلند شدن ناگهانیم صندلی ای که روش نشسته بودم پخش زمین شد.....همه جا توی سکوت فرو رفت.....به جز صدای پوزخند مسخره ای که حتی که حتی از زیر پلک های بستمم می تونستم روی لب های مرد روبه روم ببینم.....احساس کردن چشم هایی که روم بودن زیاد سخت نبود.....سعی کردم.....واقعا سعی کردم خشمی که نمیدونم داشت از کجا منشا میگرفت رو مهار کنم.....اما نمی شد.....چشمامو باز کردم و سرمو بالا آوردم و توی چشمای شیطانی و خبیث مرد روبه روم نگاه کردم......نمی دونم چی توی چشمام دید که به آنی پوزخندش از روی لباش محو شد و تعجب و بهت جاشون رو به شیطنت توی چشماش دادن.....
سعی در کنترل ارامشم داشتم.....مطمئنا الان کل کلاس دارن مارو نگاه میکنن......ببر زخمی روبه روم هم قطعا فقط به ی تلنگر نیاز داشت تا به سمتم حمله کنه و افسار پاره کنه....نمی خواستم دردسر بشه و کوک از این ماجرا با خبر بشه....
@ زبون تو موش خورده؟.....حالا که اون شوالیه سیاهتو همراهت نداری می خوای چیکار کنی؟هوم؟......هرچند اونم زیاد نمی تونست کاری برات بکنه.....چون شاهزاده است فکر کرده می تونه هر کاری بکنه یا هر چیزی رو داشته باشه اما خودش در برابر پدرش هیچی نیست......نظرت چیه کوچولو هوم....دوست داری از پادشاه در خواست کنم تو رو به من بده؟......نگران اون غول بی شاخ و دم ترسو هم نباش اگه دستور از طرف پدرش باشه تنها کاری که میتونه بکنه اینه که سرشو بندازه پایین و اطاعت کنه....مگه نه بچه ها.....
با این حرفش همه شروع کردن به خندیدن.....حق نداشت....حق نداشت اینجوری درباره ی اون حرف بزنه....حق نداشت اینجوری قضاوتش کنه.....اون مرد....تنها کسی بود که پشتم موند....بعد از اون همه اتفاق باز هم پشتم بود.....شاید اذیتم کنه......شاید خودش دلیل زجر کشیدن و گریه های هر شبم باشه اما خودشم مسکن میشه.....خودشم مرحم میشه....
+ اینجوری راجبش حرف نزن....
@ چرا؟!.....چرا نباید پشت مردی که تمام کثافت کاریاشو با همین شاهزاده بودنش جمع کرده حرف نزنم....چرا ( داد)
دیگه واقعا داشت صبرم تموم می شد....نمیدونم این شجاعت و از کجا اوردم اما از اینکه اینجوری تنها خانوادم حرف می زد خونم رو به جوش اورد.....همون طور چشم بسته دستمو رو میز کوبیدن و منم مثل خودش داد زدم.....
+ چون چیزی نمیدونی.....وقتی از چیزی خبر نداری حق نداری قضاوتش کنی.....( داد)
همه جا برای لحظه ای تو سکوت فرو رفت اما به ثانیه نرسید که صدای خنده های کر کننده ای بالا رفت......داشتن می خندیدن.....
@ وای نگاش کنید......دختر کوچولو داره از اربابش دفاع میکنه....
با این حرفش انگار فندکی روشن روی باروت وجودم انداخت....با حرکت سریعی ار جام بلند شدم و دستامو روی میز کوبیدم.....به خاطر بلند شدن ناگهانیم صندلی ای که روش نشسته بودم پخش زمین شد.....همه جا توی سکوت فرو رفت.....به جز صدای پوزخند مسخره ای که حتی که حتی از زیر پلک های بستمم می تونستم روی لب های مرد روبه روم ببینم.....احساس کردن چشم هایی که روم بودن زیاد سخت نبود.....سعی کردم.....واقعا سعی کردم خشمی که نمیدونم داشت از کجا منشا میگرفت رو مهار کنم.....اما نمی شد.....چشمامو باز کردم و سرمو بالا آوردم و توی چشمای شیطانی و خبیث مرد روبه روم نگاه کردم......نمی دونم چی توی چشمام دید که به آنی پوزخندش از روی لباش محو شد و تعجب و بهت جاشون رو به شیطنت توی چشماش دادن.....
۴۴.۲k
۲۰ فروردین ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.