عشقی که بهم دادی
"LAST PART"
* دو ماه بعد
*از زبان نویسنده:
دوماه از اون روز قشنگ میگذره روزی که دلای دوتا عاشق دوباره بهم پیوند خوردن و اینم بگم که همه ی کسایی که با ا.ت و تهیونگ در ارتباطن در جنب و جوشن و امروز کلی کار سرشون ریخته همینطور خوده تهیونگ و ا.ت
شاید بپرسید چرا؟!
خب باید بگم که اونا تصمیم گرفتن باهام عروسی کنن بعله درست خوندی...عروسی
عروسیه قشنگ و مجللی که تهیونگ ترتیبشو داده
مجلل بودن عروسی و این چیزا مهم نیست
مهم اینه که اونا واقعا عاشق همن و همدیگه رو با تمام وجودشون میخوان
*از زبان ا.ت
همه مهمونا امده بودن
دل تو دلم نبود...خیلی استرس داشتم
تهیونگ از پشت شونه هامو گرفت و گفت
_بیبی لطفا استرس نداشته باش...دارم ضربان قلبتو حتی از روی شونه هات احساس میکنم
+نمیدونم چمه...واسه چی انقد استرس دارم
*از زبان تهیونگ
پوزخندی زدم و گفتم
_خب معلومه عزیزم بخاطر اینه که هیجان داری...چون داری به دستم میاری
+بابا تو دیگه چقد پر رویی
_اینا رو ول کن موقع سخنرانیِ جیهونه
دست ا.ت رو گرفتم و آوردمش تا بشونمش رو صندلی
÷خانم ها و آقایان...من کیم جیهون هستم...فرزند کیم تهیونگ و کیم ا.ت.....واقعا ببخشید ولی این متن خیلی سخت و رسمیه....خب بذارین با دل خودم حرف بزنم...خاله سویونگ بهم گفت این خیلی افتخار بزرگیه که توی عروسیِ مامان بابام هستم چون این شانس نصیب هر بچه ای نمیشه
جیهون یه نفس عمیق کشید و کراواتشو یکم شل کرد و ادامه داد
÷مامان و بابا همو خیلی دوست دارن و امیدوارم این ابدی باشه...ولی همینجا از بابام میخوام قول بده...بابایی!!!
از سر جام بلند شدم و رفتم کنار جیهون ایستادم و گفتم
_جان بابایی!
÷بابایی باید جلوی همه یه قولی بدی
_چه قولی عزیزم؟
÷باید قول بدی دیگه هیچوقت مامانو اذیت نکنی
_معلومه که قول میدم...ولی واسه چی این قولو ازم میخوای مگه من مامانو اذیت کردم؟!
÷آره بابا...بعضی شبا صدای جیغ و خنده ی مامان قاطی میا....
با دستم جلوی دهنشو گرفتم و میکروفن رو گرفتم دستم
_خب فک میکنم دیگه وقت رقصه...دی جی لطفا موزیک رو پلی کن!
صدای موزیک بلند شد و من جلوی جیهون زانو زدم
ا.ت هم اومد کنارم و جلوی جیهون زانو زد
از جیهون سوال کردم
_م...مگه تو شبا نمیخوابی؟
÷چرا...ولی چند شبه که وقتی تشنه م میشه میام بیرون صدای مامانی رو میشنوم
با تعجب به ا.ت نگاه کردم
دوباره چرخیدم سمتش و گفتم
_نه عزیزم من مامانو اذیت نمیکنم...فقط یه بازی میکنیم
÷چه بازی ای؟!
_بازی ای که مخصوص بزرگتراس...تو هم بزرگ شی انجام میدی
با شیطنت لبخند زدم و گفتم
_البته با کسی که واقعا عاشقشی!
اینو که گفتم ا. آرنجشو محکم زد تو پهلوم
+عزیزم...بهتره بری با بقیه بچه ها بازی کنی
÷چشم مامانی
*از زبان ا.ت
جفتمون بلند شدیم و ایستادیم
یکی زدم تو پیشونی خودم
+وای تهیونگ...خوب شده تاحالا در اتاقمونو باز نکرده
یهو احساس کردم حالت تهوع دارم
دستمو گرفتم جلوی دهنم
_چاگیا...حالت خوبه؟!
+ح.حالت تهوع دارم
_حتما از خستگیه ولی بذار جونگکوک رو صدا کنم...حالا اول بشین اینجا
تهیونگ منو نشوند و رفت تا جونگکوک رو بیاره
*از زبان تهیونگ
_جونگکوک!...جونگکوک!
=تهیونگ...چیزی شده؟!...پریشونی بنظر میای
_ا.ت حالت تهوع داره...رنگش پریده
=باشه بریم...سویونگ عزیزم...پاشو بریم
با سویونگ بلند شدن و رفتیم سمت ا.ت
=ا.ت...دقیقا بگو حالت چه وضعیتی داره
+خ.خب...حالت تهوع دارم...سرم گیج میره
_رنگشم که پریده
جونگکوک دست ا.ت رو گرفت تا نبضشو چک کنه
بعد از چندین ثانیه چهره جونگکوک از حالت جدی تغییر پیدا کرد و لبخند زد
=خب...اینطور که معلومه از خستگی نیست...این اولین باره که این حالت بهت دست میده؟!
+نه دیروز و پریروز هم همینطوری شدم
=ا.ت تو بارداری!
_چ...چی؟!
+م.من باردارم
*از زبان جونگکوک
از دیدن قیافه جفتشون خنده م گرفت و زدم زیر خنده
=(خنده) نگاشون کن...تهیونگ یعنی نمیخوای گردن بگیری؟!
_ن...نه...جونگکوک مطمئنی؟!
=بعله نبض بارداریش کاملا مشخصه
+ی..یعنی من دوباره
=بله قرار صاحب یه نینی کوچولو شیم...دوباره عمو شدم(خنده)
*از زبان نویسنده
بعد از تموم شدن جمله جونگکوک همگی زدن زیر خنده
حالا دیگه اونا قراره بشن چهار نفر
امیدوارم عشقشون تا ابد پایدار باشه!
خب خب
به قولم عمل کردم و قبل عید تمومش کردم
نظرتونو بگین حتما
پایانش خوب بود؟!
چون فک میکنم خوب نبود
مرسی که منتظرم موندین و حمایتم کردین
بوس به کله تون
و عیدتون پیشاپیش مبارک🎉🥂🫂❤️
* دو ماه بعد
*از زبان نویسنده:
دوماه از اون روز قشنگ میگذره روزی که دلای دوتا عاشق دوباره بهم پیوند خوردن و اینم بگم که همه ی کسایی که با ا.ت و تهیونگ در ارتباطن در جنب و جوشن و امروز کلی کار سرشون ریخته همینطور خوده تهیونگ و ا.ت
شاید بپرسید چرا؟!
خب باید بگم که اونا تصمیم گرفتن باهام عروسی کنن بعله درست خوندی...عروسی
عروسیه قشنگ و مجللی که تهیونگ ترتیبشو داده
مجلل بودن عروسی و این چیزا مهم نیست
مهم اینه که اونا واقعا عاشق همن و همدیگه رو با تمام وجودشون میخوان
*از زبان ا.ت
همه مهمونا امده بودن
دل تو دلم نبود...خیلی استرس داشتم
تهیونگ از پشت شونه هامو گرفت و گفت
_بیبی لطفا استرس نداشته باش...دارم ضربان قلبتو حتی از روی شونه هات احساس میکنم
+نمیدونم چمه...واسه چی انقد استرس دارم
*از زبان تهیونگ
پوزخندی زدم و گفتم
_خب معلومه عزیزم بخاطر اینه که هیجان داری...چون داری به دستم میاری
+بابا تو دیگه چقد پر رویی
_اینا رو ول کن موقع سخنرانیِ جیهونه
دست ا.ت رو گرفتم و آوردمش تا بشونمش رو صندلی
÷خانم ها و آقایان...من کیم جیهون هستم...فرزند کیم تهیونگ و کیم ا.ت.....واقعا ببخشید ولی این متن خیلی سخت و رسمیه....خب بذارین با دل خودم حرف بزنم...خاله سویونگ بهم گفت این خیلی افتخار بزرگیه که توی عروسیِ مامان بابام هستم چون این شانس نصیب هر بچه ای نمیشه
جیهون یه نفس عمیق کشید و کراواتشو یکم شل کرد و ادامه داد
÷مامان و بابا همو خیلی دوست دارن و امیدوارم این ابدی باشه...ولی همینجا از بابام میخوام قول بده...بابایی!!!
از سر جام بلند شدم و رفتم کنار جیهون ایستادم و گفتم
_جان بابایی!
÷بابایی باید جلوی همه یه قولی بدی
_چه قولی عزیزم؟
÷باید قول بدی دیگه هیچوقت مامانو اذیت نکنی
_معلومه که قول میدم...ولی واسه چی این قولو ازم میخوای مگه من مامانو اذیت کردم؟!
÷آره بابا...بعضی شبا صدای جیغ و خنده ی مامان قاطی میا....
با دستم جلوی دهنشو گرفتم و میکروفن رو گرفتم دستم
_خب فک میکنم دیگه وقت رقصه...دی جی لطفا موزیک رو پلی کن!
صدای موزیک بلند شد و من جلوی جیهون زانو زدم
ا.ت هم اومد کنارم و جلوی جیهون زانو زد
از جیهون سوال کردم
_م...مگه تو شبا نمیخوابی؟
÷چرا...ولی چند شبه که وقتی تشنه م میشه میام بیرون صدای مامانی رو میشنوم
با تعجب به ا.ت نگاه کردم
دوباره چرخیدم سمتش و گفتم
_نه عزیزم من مامانو اذیت نمیکنم...فقط یه بازی میکنیم
÷چه بازی ای؟!
_بازی ای که مخصوص بزرگتراس...تو هم بزرگ شی انجام میدی
با شیطنت لبخند زدم و گفتم
_البته با کسی که واقعا عاشقشی!
اینو که گفتم ا. آرنجشو محکم زد تو پهلوم
+عزیزم...بهتره بری با بقیه بچه ها بازی کنی
÷چشم مامانی
*از زبان ا.ت
جفتمون بلند شدیم و ایستادیم
یکی زدم تو پیشونی خودم
+وای تهیونگ...خوب شده تاحالا در اتاقمونو باز نکرده
یهو احساس کردم حالت تهوع دارم
دستمو گرفتم جلوی دهنم
_چاگیا...حالت خوبه؟!
+ح.حالت تهوع دارم
_حتما از خستگیه ولی بذار جونگکوک رو صدا کنم...حالا اول بشین اینجا
تهیونگ منو نشوند و رفت تا جونگکوک رو بیاره
*از زبان تهیونگ
_جونگکوک!...جونگکوک!
=تهیونگ...چیزی شده؟!...پریشونی بنظر میای
_ا.ت حالت تهوع داره...رنگش پریده
=باشه بریم...سویونگ عزیزم...پاشو بریم
با سویونگ بلند شدن و رفتیم سمت ا.ت
=ا.ت...دقیقا بگو حالت چه وضعیتی داره
+خ.خب...حالت تهوع دارم...سرم گیج میره
_رنگشم که پریده
جونگکوک دست ا.ت رو گرفت تا نبضشو چک کنه
بعد از چندین ثانیه چهره جونگکوک از حالت جدی تغییر پیدا کرد و لبخند زد
=خب...اینطور که معلومه از خستگی نیست...این اولین باره که این حالت بهت دست میده؟!
+نه دیروز و پریروز هم همینطوری شدم
=ا.ت تو بارداری!
_چ...چی؟!
+م.من باردارم
*از زبان جونگکوک
از دیدن قیافه جفتشون خنده م گرفت و زدم زیر خنده
=(خنده) نگاشون کن...تهیونگ یعنی نمیخوای گردن بگیری؟!
_ن...نه...جونگکوک مطمئنی؟!
=بعله نبض بارداریش کاملا مشخصه
+ی..یعنی من دوباره
=بله قرار صاحب یه نینی کوچولو شیم...دوباره عمو شدم(خنده)
*از زبان نویسنده
بعد از تموم شدن جمله جونگکوک همگی زدن زیر خنده
حالا دیگه اونا قراره بشن چهار نفر
امیدوارم عشقشون تا ابد پایدار باشه!
خب خب
به قولم عمل کردم و قبل عید تمومش کردم
نظرتونو بگین حتما
پایانش خوب بود؟!
چون فک میکنم خوب نبود
مرسی که منتظرم موندین و حمایتم کردین
بوس به کله تون
و عیدتون پیشاپیش مبارک🎉🥂🫂❤️
۱۰.۷k
۲۸ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.