دو پارتی ( تولدت مبارک )¹
دوپارتی نامجون ( تولدت مبارک)
پارت اول
چشماشو به آسمون ابری لندن سوق داد، طوری گرفته بود که هر لحظه ممکن بود شروع به باریدن کنه.
نزدیک یه سال بود که ات رو ندیده بود و هوای دلش هم دست کمی از هوای ابری لندن نداشت.
به خاطر کارش مجبور بود که ازش دور باشه.
آه کوتاهی کشید و با دلنتگی عجیبی که به قلبش چنگ میزد به مسیرش ادامه داد.
دلش پر میکشید برای دیدن لبخند شیرین عشقش، برای وقتایی که روی پنجه پاهاش می ایستاد تا چاله گونه اش رو ببوسه، برای لحظه هایی که دستاشو دور کمرش حلقه میکرد و سرش رو روی سینه اش میذاشت.
یا وقتایی که از آرزوها و اهدافش رو بهش میگفت و اون با شوق و ذوق و با دقت تمام به حرف هاش گوش میکرد و همیشه برای رسیدن به خواسته هاش تشویقش میکرد.
هوای ابری و گرفته لندن محرکی بود که خاکستر دلتنگیش رو دوباره به اتیش بکشه.
دلش نوازش موهای ات رو میخواست اما فاصله این اجازه رو بهش نمیداد.
در حالی که توی افکارش غرق بود مسیر رو طی میکرد. محل کارش تا محل زندگیش خیلی راه نبود و فقط دو خیابون پایین تر بود.
خسته بود امروز روز کاری سختی رو داشت.
وارد کوچه شد.
در حالی که سرش پایین بود و کوچه عریض رو طی میکرد تا به اپارتمانش برسه با دلتنگی توی دلش کلنجار می رفت.
" نامجونا تولدت مبارک! "
صدای خوشحال عشقش توی گوشش پیچید و متعجب سرش رو بلند کرد.
چشم های گرد شده اش دختری رو دید که هودی به تن کرده و یه شاخه گل رز توی دستش گرفته و با لبخند به پهنای صورتش بهش خیره شده.
باورش نمیشد فکر میکرد خیالاتی شده.
اونقدر از دیدن ات متعجب شده بود که زبونش بند اومده بود.
نامجون : ات
......
پارت اول
چشماشو به آسمون ابری لندن سوق داد، طوری گرفته بود که هر لحظه ممکن بود شروع به باریدن کنه.
نزدیک یه سال بود که ات رو ندیده بود و هوای دلش هم دست کمی از هوای ابری لندن نداشت.
به خاطر کارش مجبور بود که ازش دور باشه.
آه کوتاهی کشید و با دلنتگی عجیبی که به قلبش چنگ میزد به مسیرش ادامه داد.
دلش پر میکشید برای دیدن لبخند شیرین عشقش، برای وقتایی که روی پنجه پاهاش می ایستاد تا چاله گونه اش رو ببوسه، برای لحظه هایی که دستاشو دور کمرش حلقه میکرد و سرش رو روی سینه اش میذاشت.
یا وقتایی که از آرزوها و اهدافش رو بهش میگفت و اون با شوق و ذوق و با دقت تمام به حرف هاش گوش میکرد و همیشه برای رسیدن به خواسته هاش تشویقش میکرد.
هوای ابری و گرفته لندن محرکی بود که خاکستر دلتنگیش رو دوباره به اتیش بکشه.
دلش نوازش موهای ات رو میخواست اما فاصله این اجازه رو بهش نمیداد.
در حالی که توی افکارش غرق بود مسیر رو طی میکرد. محل کارش تا محل زندگیش خیلی راه نبود و فقط دو خیابون پایین تر بود.
خسته بود امروز روز کاری سختی رو داشت.
وارد کوچه شد.
در حالی که سرش پایین بود و کوچه عریض رو طی میکرد تا به اپارتمانش برسه با دلتنگی توی دلش کلنجار می رفت.
" نامجونا تولدت مبارک! "
صدای خوشحال عشقش توی گوشش پیچید و متعجب سرش رو بلند کرد.
چشم های گرد شده اش دختری رو دید که هودی به تن کرده و یه شاخه گل رز توی دستش گرفته و با لبخند به پهنای صورتش بهش خیره شده.
باورش نمیشد فکر میکرد خیالاتی شده.
اونقدر از دیدن ات متعجب شده بود که زبونش بند اومده بود.
نامجون : ات
......
۶۹.۶k
۲۱ شهریور ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.