Part40
کالیسی:دو روزه احساس سرگیجه وضعف دارم نمیدونم دلیلش چیه کوک چند باری اسرار کرد بریم دکتر ولی من رد کردم
روز موعود رسیده بود باتوجه به اون چیزی که آوریو گفته بود داستان عوضی تر و اما عاشقانه تر از اون بود که فکر میکردم
اما قبل از اینا باید به دکتر سری میزدم وگر نه میترسیدم اتفاقی برام بیوفته
ویو به دکتر
کالیسی:با شوک از اتاق دکتر بیرون اومدم
هر چیزی احتمال میدادم جز این
نه نه نباید مانع انتقامم بشی کوچولو نه باید کسی ازت بویی ببره وگر نه همچه برعکس میره جلو
کالیسی:وارد خونه شدم کوک با نگرانی به سمتم اومد
کوک:رنگت چرا پریده عزیزم کالیسی بیا بریم دکتر لج نکن
کالیسی:اتفاقا از پیش دکتر میام
دکتر چند تا ویتامین نوشت گفت کم خونی دارم
کوک:هوفف خوبه
(تلفن کوک زنگ خورد)
کوک:علو؟...میشنوم؟؟؟چییی...چ..چغلطی کردید؟
میدونی داری چی کار میکنی؟؟؟دارم میام ...
کوک:عزیزم (سر کالیسی رو بوسید)من باید برم کار مهمی دارم مراقب خودت باش
کالیسی:توهم همین طور
کوک از خونه خارج شد وقتش بود حاظر شم
............
کالیسی:از خونه خارج شدم به سمت غار مخفی حرکت کردم درواقع پاتوقم به همه لوکیشن اونجا رو فرستادم و زیر پیام گداشتم:نجاتم بده
جایی که پاتوقم بود خونه کوچیکی توی غار بود
وارد شدم ی میز بلند وسطش بود و کنارش ی آشپز خونه بزرگ و یک اتاق خواب کیفمو روی اپن گذاشتم اینجا جایی بود که با خلوط کردن بزرگ ترین باند ها رو شکست دادم کنار شیشه رفتم و به بیرون خیره شدم از وقتی فهمیده بودم باردارم ایستادن زیاد سرپا زود خستم میکرد روی صندلی راس میز نشستم
که صدای های بیرون رفته رفته بلند شد
رفته رفته صدای بلند تری میداد که یک آن باز شد کوک بود که داشت درو مشکست وارد شد و با بهت یه طرفم اومد و تو آغوشش کشید پشت بندش همه خانواده از جمله لارا هم بود
کوک:خوبی؟؟چیزیت که نشده پیامتو که دیدم دیونه شدم(نگران و بغلش کرد)
پ/ک:خدا بد نده عروس بگو کی دزدیتت تا سرشو بزنیم
کالیسی:من خوبم همه گی بشینید فرستنده پیام من بودم تا همتون اینجا باشید میخوام حرف هایی بزنم
&همه توی بهت و شوک سر میز نشستن غیر کوک که اصلا حس خوبی نداشت کالیسی از دستش گرفت و کوک به آرامی نشست
کالیسی:
سالیان سال قبل دختری به اسم هلنا سکرتو و لاکا جئون بهم دلباخته میشن بعد از مدتی جئون به سکرتو پیشنهاد ازدواج میده و با جواب مثبت به خونه برمیگرده خونه به پدرش همه چیز رو تعریف میکنه پدرش مخالفت میکنه و میگه که اون دختر دشمن من هست
بعدش که موضوع رو میشه خانواده ها اولش مخالفت میکنن اما بعد برای پایان دادن به این دشمنی و سود بردن اجازه به این وصلت دادن یک سال گذشت
این دو زوج رفتهرفته بیشتر عاشق هم میشدن ولی نمیدونستن شخص سومی توی رابطشون هست
برادر لاکا یعنی کاچو عاشق هلنا شده بود
یک روز لاکا به سفر کاری میره انگلیس کاچو همون روز به خونه اونا میره و به هلنا تجاوز میکنه لاکا همون روز پاسپورتش که صبح وقتی از عشقش بوسه خدافظی میگرفت روی اپن یادش رفته بود به خونه برگشت و با همسرش گه حال دگرگون داشته روبهرو شد کبودی های بدنش کافی بود تا بفهمه نشان گره چیه هلنا گفت کار کی بود لاکا به عمارت پدرش میره و کاچو درگیر میشه فردای اون شب کاچو وقتی هلنا و لاکا خواب بود به خونشون میره خفه کن اصلحشو میزاره و برادر خودشو بقتل میرسونه هلنا وقتی صبح از خواب بیدار شد با صحنه ای که دیده بود تا مرز جنون رفته بود
یک هفته گذشت هلنا فهمیده بود بارداره فهمیده بود بچه مال برادر شوهرشه به بیمارستان رفت و بچرو سقط کرد هلنا مثل مرده ها شده بود توی خونه خودش و شوهرش که توسط برادرش بقتل رسیده بود نفس میکشید
یک روز پدرس به خونه دخترش میره
و میگه برای جمع کردن آبروش باید با بردار لاکا ازدواج کنه و این یک ازدواج اجباریه
بالاخره شب عروسی شد هلنا دوباره لباس سفید بتن کرده بود اما براش مثل کفن بود به سمت تراس میره و خودشو از بالا پرت میکنه پایین و در آخر میمیره
خاندان سکرتو و جئون درگیری شدیدی بینشون روخ داد هر دو فرزند های یک دیگر رو مقصر این اتفاق ها میدونستن ولی اینجا هیچ کدوم بفکر بچه هاشون نبود به آبرو و حیسیت خودشون بود
۳۰ سال پس از اون ماجرا بین دو خاندان گذشت هر دو خاندان از هم متنفر شده بود ولی یک روز بزرگان خاندان ها تصمیمی بغلش گرفتن که تا به امروز ادامه داشته
روز موعود رسیده بود باتوجه به اون چیزی که آوریو گفته بود داستان عوضی تر و اما عاشقانه تر از اون بود که فکر میکردم
اما قبل از اینا باید به دکتر سری میزدم وگر نه میترسیدم اتفاقی برام بیوفته
ویو به دکتر
کالیسی:با شوک از اتاق دکتر بیرون اومدم
هر چیزی احتمال میدادم جز این
نه نه نباید مانع انتقامم بشی کوچولو نه باید کسی ازت بویی ببره وگر نه همچه برعکس میره جلو
کالیسی:وارد خونه شدم کوک با نگرانی به سمتم اومد
کوک:رنگت چرا پریده عزیزم کالیسی بیا بریم دکتر لج نکن
کالیسی:اتفاقا از پیش دکتر میام
دکتر چند تا ویتامین نوشت گفت کم خونی دارم
کوک:هوفف خوبه
(تلفن کوک زنگ خورد)
کوک:علو؟...میشنوم؟؟؟چییی...چ..چغلطی کردید؟
میدونی داری چی کار میکنی؟؟؟دارم میام ...
کوک:عزیزم (سر کالیسی رو بوسید)من باید برم کار مهمی دارم مراقب خودت باش
کالیسی:توهم همین طور
کوک از خونه خارج شد وقتش بود حاظر شم
............
کالیسی:از خونه خارج شدم به سمت غار مخفی حرکت کردم درواقع پاتوقم به همه لوکیشن اونجا رو فرستادم و زیر پیام گداشتم:نجاتم بده
جایی که پاتوقم بود خونه کوچیکی توی غار بود
وارد شدم ی میز بلند وسطش بود و کنارش ی آشپز خونه بزرگ و یک اتاق خواب کیفمو روی اپن گذاشتم اینجا جایی بود که با خلوط کردن بزرگ ترین باند ها رو شکست دادم کنار شیشه رفتم و به بیرون خیره شدم از وقتی فهمیده بودم باردارم ایستادن زیاد سرپا زود خستم میکرد روی صندلی راس میز نشستم
که صدای های بیرون رفته رفته بلند شد
رفته رفته صدای بلند تری میداد که یک آن باز شد کوک بود که داشت درو مشکست وارد شد و با بهت یه طرفم اومد و تو آغوشش کشید پشت بندش همه خانواده از جمله لارا هم بود
کوک:خوبی؟؟چیزیت که نشده پیامتو که دیدم دیونه شدم(نگران و بغلش کرد)
پ/ک:خدا بد نده عروس بگو کی دزدیتت تا سرشو بزنیم
کالیسی:من خوبم همه گی بشینید فرستنده پیام من بودم تا همتون اینجا باشید میخوام حرف هایی بزنم
&همه توی بهت و شوک سر میز نشستن غیر کوک که اصلا حس خوبی نداشت کالیسی از دستش گرفت و کوک به آرامی نشست
کالیسی:
سالیان سال قبل دختری به اسم هلنا سکرتو و لاکا جئون بهم دلباخته میشن بعد از مدتی جئون به سکرتو پیشنهاد ازدواج میده و با جواب مثبت به خونه برمیگرده خونه به پدرش همه چیز رو تعریف میکنه پدرش مخالفت میکنه و میگه که اون دختر دشمن من هست
بعدش که موضوع رو میشه خانواده ها اولش مخالفت میکنن اما بعد برای پایان دادن به این دشمنی و سود بردن اجازه به این وصلت دادن یک سال گذشت
این دو زوج رفتهرفته بیشتر عاشق هم میشدن ولی نمیدونستن شخص سومی توی رابطشون هست
برادر لاکا یعنی کاچو عاشق هلنا شده بود
یک روز لاکا به سفر کاری میره انگلیس کاچو همون روز به خونه اونا میره و به هلنا تجاوز میکنه لاکا همون روز پاسپورتش که صبح وقتی از عشقش بوسه خدافظی میگرفت روی اپن یادش رفته بود به خونه برگشت و با همسرش گه حال دگرگون داشته روبهرو شد کبودی های بدنش کافی بود تا بفهمه نشان گره چیه هلنا گفت کار کی بود لاکا به عمارت پدرش میره و کاچو درگیر میشه فردای اون شب کاچو وقتی هلنا و لاکا خواب بود به خونشون میره خفه کن اصلحشو میزاره و برادر خودشو بقتل میرسونه هلنا وقتی صبح از خواب بیدار شد با صحنه ای که دیده بود تا مرز جنون رفته بود
یک هفته گذشت هلنا فهمیده بود بارداره فهمیده بود بچه مال برادر شوهرشه به بیمارستان رفت و بچرو سقط کرد هلنا مثل مرده ها شده بود توی خونه خودش و شوهرش که توسط برادرش بقتل رسیده بود نفس میکشید
یک روز پدرس به خونه دخترش میره
و میگه برای جمع کردن آبروش باید با بردار لاکا ازدواج کنه و این یک ازدواج اجباریه
بالاخره شب عروسی شد هلنا دوباره لباس سفید بتن کرده بود اما براش مثل کفن بود به سمت تراس میره و خودشو از بالا پرت میکنه پایین و در آخر میمیره
خاندان سکرتو و جئون درگیری شدیدی بینشون روخ داد هر دو فرزند های یک دیگر رو مقصر این اتفاق ها میدونستن ولی اینجا هیچ کدوم بفکر بچه هاشون نبود به آبرو و حیسیت خودشون بود
۳۰ سال پس از اون ماجرا بین دو خاندان گذشت هر دو خاندان از هم متنفر شده بود ولی یک روز بزرگان خاندان ها تصمیمی بغلش گرفتن که تا به امروز ادامه داشته
۱.۳k
۲۴ آذر ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.