یخ فروش جهنم 🔥
#یخ_فروش_جهنم 🔥
رمان ارتش
پارت سی
ملکا:عه من میرم میگم تورو نمیخوام
هاکان:تو که نمیخوای مامان و بابات بفهمن دخترشون میره ارتش ها تو که میدونی اگه بابات بفهمه چقدر برات بد میشه
ملکا:چقدر عوضی تو
هاکان:الان میریم پایین جواب بله رو میدی انگشتر میندازیم نامزد میکنیم
من میرم پایین منتظرت هستیم
چشمام پر از اشک شد خدایا من چیکار کنم
چرا این همه بدبختی سر من میاد
چند دقيقه بعد
از راه پله ها رفتم پایین کنار بابام نشستم
خواستگاری کردن
ملکا:بله قبول میکنم
بلند شدم انگشتر رو دستم کرد هاکان منم انگشترو دستش کردم
بابام با قیچی ربان رو برش داد همه خوشحال بودن و دست میزدن
منم یه خنده الکی روی لبام بود
خواستگارا رفتن منم رفتم تا لباسمو عوض کنم
لباس خوابمو پوشیدم روی تختم دراز کشیدم
که یکی در اتاقم در زد
رمان ارتش
پارت سی
ملکا:عه من میرم میگم تورو نمیخوام
هاکان:تو که نمیخوای مامان و بابات بفهمن دخترشون میره ارتش ها تو که میدونی اگه بابات بفهمه چقدر برات بد میشه
ملکا:چقدر عوضی تو
هاکان:الان میریم پایین جواب بله رو میدی انگشتر میندازیم نامزد میکنیم
من میرم پایین منتظرت هستیم
چشمام پر از اشک شد خدایا من چیکار کنم
چرا این همه بدبختی سر من میاد
چند دقيقه بعد
از راه پله ها رفتم پایین کنار بابام نشستم
خواستگاری کردن
ملکا:بله قبول میکنم
بلند شدم انگشتر رو دستم کرد هاکان منم انگشترو دستش کردم
بابام با قیچی ربان رو برش داد همه خوشحال بودن و دست میزدن
منم یه خنده الکی روی لبام بود
خواستگارا رفتن منم رفتم تا لباسمو عوض کنم
لباس خوابمو پوشیدم روی تختم دراز کشیدم
که یکی در اتاقم در زد
۱۱.۰k
۰۸ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.