فیک 𝖒𝖞 𝖘𝖜𝖊𝖊𝖙 𝖑𝖔𝖛𝖊 🐢🙇🏻♀️🧶پارت³
لیندا « با شنیدن این حرف بلند شدم و با شجاعتی که نمیدونم از کجا اومده بود گفتم « یه تار مو از مادرم کم بشه مطمئن باش جنازه منم به سرزمینت نمیبری
راک «( پوزخند) چی؟ به به چه ملکه باهوشی...فکر نمیکردم اینقدر شجاع باشه...خب بچه جون به زور میتونم ببرمت...
لیندا « خنجری که مادرم بهم داده بود و همیشه همراهم بود رو در اوردم و روی گردنم گذاشتم...الان؟
راک « یاع تو....فکرشم نمیکردم این بچه اینقدر کله شق باشه.. مجبور شدم سوفیا رو زنده بزارم اما دستش رو بستم و به مونیکا گفتم با لیندا بره طبقه بالا تا وسایلش رو جمع کنه....
لیندا « همراه مونیکا رفتم بالا و وسایلی که لازم داشتم رو جمع کردم...همین طور که وسایلم رو جمع میکردم گفتم « او...اون دنیا چطوریه؟
مونیکا « با منید بانوی من؟
لیندا « بهم نگو بانو یا پرنسس یا هر کوفت و زهرماری...من لیندام...
مونیکا « بله پر...لیندا
لیندا « ممنونم مونیکا...از اونجا برام میگی؟
مونیکا « کشورمون سرسبز و عین بهشت میمونه...تکنولوژی پیشرفته ای داره و همه گرگینه ها در طول روز شکل انسانیشون رو دارن و بعضی شبا تبدیل به گرگینه میشن...همه جز پادشاه جانگ که الفای رهبرن حق ندارن شبایی که ماه کامله بیرون باشن...چون ناخواسته طلسم ماه اثر میکنه و تبدیل به گرگ میشن و این گرگ خطرناکه...یه جورایی ما برده ماهیم...
لیندا « ا..از پادشاه جانگ برام میگی؟ اصلا چه شکلیه؟
مونیکا « آه...امپراطور خیلی زیبا و مهربونن...راستش مردم عاشق ایشونن...و خیلی به مردمشون اهمیت میدن...همه دخترا از قبیله های مختلف حسرت اینو دارن ایشون رو از نزدیک ملاقات کنن...اما خب امپراطور به هیچ دختری علاقه ندارن و میگن از دخترا متنفرن
لیندا « با اماده شدن وسایلم سرباز های راک اونا رو بردن و مونیکا یه دست لباس بهم داد
مونیکا « باید اینا رو بپوشید...چون تا به سرزمینون رسیدیم باید به دیدن عالیجناب جانگ برید
لیندا « نگاهی به پیرهن بلند پرنسسی ای که رنگش قرمز و جنسش مخمل بود انداختم...به کمک مونیکا و خدمه لباس رو پوشیدم و ارایش ملایمی کردم و موهام رو مدل دادن...بغض بدی داشتم....دامن لباسم رو گرفتم و از پله ها پایین اومدم...منی که بزور به دستور مامانم این لباسا رو میپوشیدم الان مجبورم برای نجات جون مادرم اینا رو بپوشم...نگاهی به مادرم که دستش رو بسته بودن کردم...دستش درد میگیره...خواستم برم دستش رو باز کنم که راک مانعم شدم
راک « سوفیا آروم و بی صدا گریه میکرد...تقصیر خودش بود اگه اون روز از قبیله فرار نمیکرد شاید الان بانوی قبیله چان بود و اینجوری باهاش برخورد نمیکردم...اما اون به عدالت و حقی که وجود نداره اعتقاد داشت و زندگیش رو به نابودی کشید... با اومدم لیندا نگاهی بهش انداختم..
راک «( پوزخند) چی؟ به به چه ملکه باهوشی...فکر نمیکردم اینقدر شجاع باشه...خب بچه جون به زور میتونم ببرمت...
لیندا « خنجری که مادرم بهم داده بود و همیشه همراهم بود رو در اوردم و روی گردنم گذاشتم...الان؟
راک « یاع تو....فکرشم نمیکردم این بچه اینقدر کله شق باشه.. مجبور شدم سوفیا رو زنده بزارم اما دستش رو بستم و به مونیکا گفتم با لیندا بره طبقه بالا تا وسایلش رو جمع کنه....
لیندا « همراه مونیکا رفتم بالا و وسایلی که لازم داشتم رو جمع کردم...همین طور که وسایلم رو جمع میکردم گفتم « او...اون دنیا چطوریه؟
مونیکا « با منید بانوی من؟
لیندا « بهم نگو بانو یا پرنسس یا هر کوفت و زهرماری...من لیندام...
مونیکا « بله پر...لیندا
لیندا « ممنونم مونیکا...از اونجا برام میگی؟
مونیکا « کشورمون سرسبز و عین بهشت میمونه...تکنولوژی پیشرفته ای داره و همه گرگینه ها در طول روز شکل انسانیشون رو دارن و بعضی شبا تبدیل به گرگینه میشن...همه جز پادشاه جانگ که الفای رهبرن حق ندارن شبایی که ماه کامله بیرون باشن...چون ناخواسته طلسم ماه اثر میکنه و تبدیل به گرگ میشن و این گرگ خطرناکه...یه جورایی ما برده ماهیم...
لیندا « ا..از پادشاه جانگ برام میگی؟ اصلا چه شکلیه؟
مونیکا « آه...امپراطور خیلی زیبا و مهربونن...راستش مردم عاشق ایشونن...و خیلی به مردمشون اهمیت میدن...همه دخترا از قبیله های مختلف حسرت اینو دارن ایشون رو از نزدیک ملاقات کنن...اما خب امپراطور به هیچ دختری علاقه ندارن و میگن از دخترا متنفرن
لیندا « با اماده شدن وسایلم سرباز های راک اونا رو بردن و مونیکا یه دست لباس بهم داد
مونیکا « باید اینا رو بپوشید...چون تا به سرزمینون رسیدیم باید به دیدن عالیجناب جانگ برید
لیندا « نگاهی به پیرهن بلند پرنسسی ای که رنگش قرمز و جنسش مخمل بود انداختم...به کمک مونیکا و خدمه لباس رو پوشیدم و ارایش ملایمی کردم و موهام رو مدل دادن...بغض بدی داشتم....دامن لباسم رو گرفتم و از پله ها پایین اومدم...منی که بزور به دستور مامانم این لباسا رو میپوشیدم الان مجبورم برای نجات جون مادرم اینا رو بپوشم...نگاهی به مادرم که دستش رو بسته بودن کردم...دستش درد میگیره...خواستم برم دستش رو باز کنم که راک مانعم شدم
راک « سوفیا آروم و بی صدا گریه میکرد...تقصیر خودش بود اگه اون روز از قبیله فرار نمیکرد شاید الان بانوی قبیله چان بود و اینجوری باهاش برخورد نمیکردم...اما اون به عدالت و حقی که وجود نداره اعتقاد داشت و زندگیش رو به نابودی کشید... با اومدم لیندا نگاهی بهش انداختم..
۶۰.۳k
۲۰ خرداد ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۵۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.