پارت ۵
*اول مارس* کورو و روکا*خواهر کوچیک ویستریا*:مامان مامان لطفا پودینگ توت فرنگی درست کن لطفا
مامان :توت فرنگی نداریم
*ویستریا میاد توی اشپزخونه*:چخبرشده چرا انقدر سرصدا میکنین
روکا : مامان میخاد واسه تولدت پودینگ توت فرنگی درست کنه
مامان:من نگفتم که درست میکنم اخه توت فرنگی نداریم
ویستریا:من میرم به جنگل توت فرنگی بچینم
مامان : باشه ولی تا قبل از غروب برگرد
*ویستریا سبد رو برمیداره و از خونه میزنه بیرون*
وقتی که تو جنگل درحال چیدن توت فرنگی بود
چندتا پیرمرد:رفیق شنیدی که پشت جنگل ممنوعه درختای گیلستین هست *ویستریا با عجله میره طرف پیرمرد ها*
ویستریا*با کنجکاوی*:اقا گفتین پشت جنگل ممنوعه؟ کدوم طرفه
پیرمرد:اگه دوست داری از نزدیک درختا رو ببینی عجله کن وقتی شب بشه شیاطین وسط درختا قایم میشن تا دخترای مثل تورو بخورن
ویستریا:ممنون آقا....
*بعد یک ساعت پیاده روی در جنگل ممنوعه ویستریا درختای گیلستین رو میبینه*:وای پیدا شون کردم چقدر زیباست. *چند ریسه گل میچینه میذاره تو سبد*
ویستریا:هاه امسال ده ساله میشم یه آرزو باید کنم... آرزو میکنم که..... نسیمی ویستریا رو به خودش میاره* نگاه آسمون میکنه*:وای نه خورشید داره غروب میکنه باید برگردم
نزدیک روستا بود که پاش پیچ میخوره و تو گودال میوفته و هوشیاریش رو از دست میده تو خواب رویای یک زن میبینه که داره باهاش حرف میزنه:ویستریا بلد شو باید تا قبل از غروب خورشید بری خونه زود باش بیدار شو.... چهر زن خیلی آشنا بود ویستریا خوب اونو میشناخت *اون خود ویستریا بود*
*وقتی از خواب بیدار میشه هوا تاریک بود*:باید برم خونه الان مادر خیلی نگرانمه *خودش رو از گودال میاره بیرون سبدش رو برمیداره و به سمت روستان میدوه*:چقدر خلوته .
*وقتی میرسه به عمارت در عمارت باز بود*میره داخل. :مامان بابا من امدم. ولی کسی جوابش رو نداد *میدوه سمت در حال*:میدونم که دیر امدم ولی...... *زبونش بند امد*
ویستریا*با ترس*:چه اتفاقی افتاده. *خانوادش مرده بودن و اتاق پر از خون بود* *به سمت مادرش، روکا و کورو میره*:مامان کورو روکاا اصلا شوخی جالبی نیست نمایش تمومه بیدار شید. ولی جوابی نشندید
ویستریا :مادر بزرگ، پدر.... *با گریه*
صدایی:ویستریا شمشیرو رو بردار و به سمت کوهستان هاشیراکا برو
سرش رو بالا میکنه *روح پدرش داشت صداش میزد*
ویستریا:اما نمیتونم شما رو ول کنم...
روح پدر:همین که گفتم شمشیر تو اتاق منه یه چندتا کتاب هم کنارش برشون دار و برو
*ویستریا بلند میشه و به اتاق پدرش میره شمشیر و کتاب ها رو توی یه کیسه میذاره*
*کفشش رو پوشه*:خداحافظ، منو ببخشید که نمیتونن کاری براتون کنم. و عمارت رو ترک میکنه....
مامان :توت فرنگی نداریم
*ویستریا میاد توی اشپزخونه*:چخبرشده چرا انقدر سرصدا میکنین
روکا : مامان میخاد واسه تولدت پودینگ توت فرنگی درست کنه
مامان:من نگفتم که درست میکنم اخه توت فرنگی نداریم
ویستریا:من میرم به جنگل توت فرنگی بچینم
مامان : باشه ولی تا قبل از غروب برگرد
*ویستریا سبد رو برمیداره و از خونه میزنه بیرون*
وقتی که تو جنگل درحال چیدن توت فرنگی بود
چندتا پیرمرد:رفیق شنیدی که پشت جنگل ممنوعه درختای گیلستین هست *ویستریا با عجله میره طرف پیرمرد ها*
ویستریا*با کنجکاوی*:اقا گفتین پشت جنگل ممنوعه؟ کدوم طرفه
پیرمرد:اگه دوست داری از نزدیک درختا رو ببینی عجله کن وقتی شب بشه شیاطین وسط درختا قایم میشن تا دخترای مثل تورو بخورن
ویستریا:ممنون آقا....
*بعد یک ساعت پیاده روی در جنگل ممنوعه ویستریا درختای گیلستین رو میبینه*:وای پیدا شون کردم چقدر زیباست. *چند ریسه گل میچینه میذاره تو سبد*
ویستریا:هاه امسال ده ساله میشم یه آرزو باید کنم... آرزو میکنم که..... نسیمی ویستریا رو به خودش میاره* نگاه آسمون میکنه*:وای نه خورشید داره غروب میکنه باید برگردم
نزدیک روستا بود که پاش پیچ میخوره و تو گودال میوفته و هوشیاریش رو از دست میده تو خواب رویای یک زن میبینه که داره باهاش حرف میزنه:ویستریا بلد شو باید تا قبل از غروب خورشید بری خونه زود باش بیدار شو.... چهر زن خیلی آشنا بود ویستریا خوب اونو میشناخت *اون خود ویستریا بود*
*وقتی از خواب بیدار میشه هوا تاریک بود*:باید برم خونه الان مادر خیلی نگرانمه *خودش رو از گودال میاره بیرون سبدش رو برمیداره و به سمت روستان میدوه*:چقدر خلوته .
*وقتی میرسه به عمارت در عمارت باز بود*میره داخل. :مامان بابا من امدم. ولی کسی جوابش رو نداد *میدوه سمت در حال*:میدونم که دیر امدم ولی...... *زبونش بند امد*
ویستریا*با ترس*:چه اتفاقی افتاده. *خانوادش مرده بودن و اتاق پر از خون بود* *به سمت مادرش، روکا و کورو میره*:مامان کورو روکاا اصلا شوخی جالبی نیست نمایش تمومه بیدار شید. ولی جوابی نشندید
ویستریا :مادر بزرگ، پدر.... *با گریه*
صدایی:ویستریا شمشیرو رو بردار و به سمت کوهستان هاشیراکا برو
سرش رو بالا میکنه *روح پدرش داشت صداش میزد*
ویستریا:اما نمیتونم شما رو ول کنم...
روح پدر:همین که گفتم شمشیر تو اتاق منه یه چندتا کتاب هم کنارش برشون دار و برو
*ویستریا بلند میشه و به اتاق پدرش میره شمشیر و کتاب ها رو توی یه کیسه میذاره*
*کفشش رو پوشه*:خداحافظ، منو ببخشید که نمیتونن کاری براتون کنم. و عمارت رو ترک میکنه....
۱۸۳
۱۱ آبان ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.