My king
Part29
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد
ا/ت :منو ببخشید که زودتر بهتون نگفتم که چه احساسی
بهتون دارم..بزارید به حساب خجالت و قدری.....بی اعتمادی....
یونگی :درک میکنم تو چه شرایطی بودی و خوشحالم که
بلاخره، تونستم صاحب قلبت بشم...
دستام رو بطرفش دراز کردم و بغلش کردم..سرش رو روی سینم گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد..
ا/ت :نه تنها صاحب قلبم شدین..بلکه دلیلی هستین برای
تپیدنش...
خودش رو بیشتر بهم فشرد و گفت:
یونگی :عاشقت شدن، قشنگ ترین کاری بود که تو زندگیم
انجام دادم...بهم قول بده که تا همیشه کنارم میمونی...
ا/ت :بهت قول میدم که تا آخرین نفسی که میکشم،
کنارت و عاشقت بمونم....
⚜یک ماه بعد⚜
ماه آخر بارداریم بود و راه رفنن، یکم برام سخت تر شده بود
یونگی و برادرم، بینهایت مراقبم بودن و اجازه انجام هیچ کاری
رو به تنهایی، بهم نمیدادن
تو حیاط قصر، مشغول هواخوری بودم که...
جین :بانوی من ...برای چی از اقامتگاهتون، بیرون اومدین؟؟
ا/ت :من خوبم اوپا ...نیاز به هوای تازه داشتم...
جین :میدونم برات سخته تو اقامتگاهت بمونی ولی چند وقت دیگه تا تولد فرزندت صبر کن!
ا/ت :چشم اوپا
جین :دستت رو به من بده؛ تا اقامتگاهت، همراهیت میکنم...
به محض گرفتن دست برادرم، درد وحشتناکی، تو کمرم پیچید؛
به حدی که نفسم، برای لحظه ای بند اومد و دست جین رو،
به سختی فشار دادم
جین به سمتم برگشت و با دیدن وضعیتم، رنگ از روش پرید...
جین :ب...بانوی من ....ا/ت ...چت شده ..حرف بزن...
ا/ت :حا..حالم خوب نیست جین ....نمیتونم نفس بکشم ....درد
دارم!!
جین :چرا درد داری ....مگه الان وقت فارغ شدنته؟؟
ا/ت :آایییی .... نمیدونم ...یکاری بکن اوپا!!
با گفتن این حرف، از شدت درد، گریه افتادم...با دیدن حال و
روزم، منو براید استایل بلند کرد و به سرعت، به طرف اتاقم،
حرکت کرد (اممم عذرخواهی میکنم که مزاحم حستون میشم و گند میزنم توش ولی خواستم بگم یه لحظه تصور کنید جین براید استایل بغلتون کنه ، اممم ممنون ، بسه دیگه از فازش بیا بیرون تا غش نکردی بیفتی رو دستمون)
و به بانو هان گفت که فورا پدر رو خبر کنه..
جونگ وو : فورا وسایل رو آماده کنین ...وقت بدنیا اومدن
بچس!!
جین :منظورت چیه پدر؟؟؟مگه هنوز یک ماه دیگه نمونده؟؟!!
جونگ وو :میدونم جین ...ولی شرایط خواهرت جوریه که باید
بچه رو بدنیا بیاره! یا اون یا بچه
ا/ت :هر ..کار ...که ... لازمه ...بکنین پدر .....جین ...به ...
پادشاه ...بگو ...اگه ...اتفاقی ...برای ...من ..افتاد ..مراقب ....
بچمون ..باشه!!(تیکه تیکه)
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
ناباورانه، سرش رو بلند کرد و تو چشمام نگاه کرد
ا/ت :منو ببخشید که زودتر بهتون نگفتم که چه احساسی
بهتون دارم..بزارید به حساب خجالت و قدری.....بی اعتمادی....
یونگی :درک میکنم تو چه شرایطی بودی و خوشحالم که
بلاخره، تونستم صاحب قلبت بشم...
دستام رو بطرفش دراز کردم و بغلش کردم..سرش رو روی سینم گذاشت و دستش رو دورم حلقه کرد..
ا/ت :نه تنها صاحب قلبم شدین..بلکه دلیلی هستین برای
تپیدنش...
خودش رو بیشتر بهم فشرد و گفت:
یونگی :عاشقت شدن، قشنگ ترین کاری بود که تو زندگیم
انجام دادم...بهم قول بده که تا همیشه کنارم میمونی...
ا/ت :بهت قول میدم که تا آخرین نفسی که میکشم،
کنارت و عاشقت بمونم....
⚜یک ماه بعد⚜
ماه آخر بارداریم بود و راه رفنن، یکم برام سخت تر شده بود
یونگی و برادرم، بینهایت مراقبم بودن و اجازه انجام هیچ کاری
رو به تنهایی، بهم نمیدادن
تو حیاط قصر، مشغول هواخوری بودم که...
جین :بانوی من ...برای چی از اقامتگاهتون، بیرون اومدین؟؟
ا/ت :من خوبم اوپا ...نیاز به هوای تازه داشتم...
جین :میدونم برات سخته تو اقامتگاهت بمونی ولی چند وقت دیگه تا تولد فرزندت صبر کن!
ا/ت :چشم اوپا
جین :دستت رو به من بده؛ تا اقامتگاهت، همراهیت میکنم...
به محض گرفتن دست برادرم، درد وحشتناکی، تو کمرم پیچید؛
به حدی که نفسم، برای لحظه ای بند اومد و دست جین رو،
به سختی فشار دادم
جین به سمتم برگشت و با دیدن وضعیتم، رنگ از روش پرید...
جین :ب...بانوی من ....ا/ت ...چت شده ..حرف بزن...
ا/ت :حا..حالم خوب نیست جین ....نمیتونم نفس بکشم ....درد
دارم!!
جین :چرا درد داری ....مگه الان وقت فارغ شدنته؟؟
ا/ت :آایییی .... نمیدونم ...یکاری بکن اوپا!!
با گفتن این حرف، از شدت درد، گریه افتادم...با دیدن حال و
روزم، منو براید استایل بلند کرد و به سرعت، به طرف اتاقم،
حرکت کرد (اممم عذرخواهی میکنم که مزاحم حستون میشم و گند میزنم توش ولی خواستم بگم یه لحظه تصور کنید جین براید استایل بغلتون کنه ، اممم ممنون ، بسه دیگه از فازش بیا بیرون تا غش نکردی بیفتی رو دستمون)
و به بانو هان گفت که فورا پدر رو خبر کنه..
جونگ وو : فورا وسایل رو آماده کنین ...وقت بدنیا اومدن
بچس!!
جین :منظورت چیه پدر؟؟؟مگه هنوز یک ماه دیگه نمونده؟؟!!
جونگ وو :میدونم جین ...ولی شرایط خواهرت جوریه که باید
بچه رو بدنیا بیاره! یا اون یا بچه
ا/ت :هر ..کار ...که ... لازمه ...بکنین پدر .....جین ...به ...
پادشاه ...بگو ...اگه ...اتفاقی ...برای ...من ..افتاد ..مراقب ....
بچمون ..باشه!!(تیکه تیکه)
ادامه پارت بعد
لایک و کامنت و فالو فراموش نشه لاوم♡︎
۶۶.۰k
۱۳ دی ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.