فن فیک کد خودکشی "پارت ۱۰"
با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم
گوشی رو جواب دادم که مینهی گفت: خانم ، کیم نامجون اینجاست ، میخواد شمارو ببینه
ا.ت: تا نیم ساعت دیگه کمپانی ام
مینهی: بله
تلفن و قطع کردم و نگاهی به ساعت دیجیتالی روبروم انداختم
هفت صبح بود
خدای من .. من از دیروز تاحالا خوابیدم؟
چند وقت بود اینطوری نخوابیده بودم . گاهی اوقات فقط دو ساعت میخوابیدم
روتختی زرشکی رنگ رو از رو خودم کنار زدم که دستم به یه جعبه خورد
جعبه روی تختم و توی دستهام گرفتم.. جعبه شیشه ای که توی اون چندتا ماکارون رنگی بود و روی اون یه کاغذ بنفش بود
کاغذ و برداشتم و مشغول خوندن شدم
'نمیدونم چرا انقدر دعوا میکنیم ، اما میدونم که دیروز ، مقصر اصلی اون دعوا من بودم ، پس معذرت میخوام ! راستی .. امروز میرم کمپانی برای عکس برداری لباس های جدید و میخوام با اون پسره کیم نامجون هم حرف بزنم و باهاش دوست بشم"
لبخندی زدم و فوری تلفنم و توی دستام گرفتم.
بهش زنگ زدم و منتظر موندم جواب بده. جواب نداد . یادم افتاد که اجازه بُردن موبایل رو توی اتاق عکسبرداری نداره
به سمت کمد لباسهام رفتم و بهترین لباسهام و پوشیدم. امروز میخوام با رنگ ماشینم ست کنم . یکی از ده تا ماشین های گرون قیمتی که توی پارکینگ بود رو انتخاب کردم و نشستم داخلش ، رنگ زرد همیشه مورد علاقه ی من بود .
---
جعبه کادو توی دستهام و فشردم ، واقعا سنگین و بزرگ بود، نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن استراحت شدم
گوشه ای نشسته بود و قهوه میخورد . به سمتش رفتم و جعبه رو روی میز روبروییش گذاشتم
سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
جعبه حتی از میز هم بزرگتر بود
یونگی: ا.ت امروز چقدر خوشگل شدی . این دیگه چیه؟
تکه ای از موهای مزاحم جلوی صورتم رو پشت گوشم گذاشت و لب زدم : یه کادو..
شونه ای بالا انداخت و مشغول باز کردن جعبه شد. جعبه رو باز کرد و گیتار مشکی رنگ که از قیافش معلوم بود چقدر گرونه رو دید .
روی تارهای گیتار دستی کشید و لبخند زد
یونگی:مرسی
نگاهش و ازم گرفت ، لیوان قهوه رو توی دستاش گرفت و مشغول خوردن قهوه شد
ا.ت:همین؟
یونگی:انتظار داری چی بگم؟ دعوات کنم؟ یا بگم برای چی برام کادو خریدی ؟ یا.. بهت بگم این پول و برای خودت خرج کن تا آبروی من و جلوی دوستام نبری؟ا.ت:نمیفهمم تازگیا چرا انقدر بدرفتاری میکنی ، گذشته ها گذشته لطفا دوباره یاد آوری نکن
- تو حق داری گذشته رو یادآوری کنی اما من نه؟
یکم بینی و چشمهام قرمز شد و این نشونه ی این بود که قراره گریَم بگیره
یونگی: اه من .. واقعا نمیفهمم مشکلم چیه
دستش و دور ساعدم مچ کرد و من و کشید سمت خودش . همونطور که روی پاهاش نشسته بودم سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم . وقتی بچه بودیم همیشه اینطوری بغلم میکرد اما الان من خیلی بزرگ شده بودم پس طبیعی بود کمی خجالت بکشم
دستاش و دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی گونه هام گذاشت
یونگی: من و میبخشی خواهر بزرگه؟
ا.ت:من ازت کوچیکترم
-ولی رفتارهات طوریَن که انگار از من بزرگ تری ، خیلی عاقلانه رفتار میکنی .. اما من روز به روز دارم مثل بچه ها میشم
چند دقیقه ای هیچ حرفی نزد . از روی پاهاش بلند شدم و گفتم: میرم کیم نامجون و ببینم ، اون اومده؟
یونگی: من باهاش حرف زدم به نظر پسر خوبی میاد ، میتونی باهاش قرار بزاری
+اوپااا خیلی تند میری . گفتم که یه حس خیلی عجیب بود که مطمئن نیستم اسمش عشق باشه . اون روزی که از بیمارستان برگشتیم خونه فقط برای یه روز ذهنم درگیرش بود .
-باشه دیگه برو
گونه شو بوسیدم و فوری رفتم داخل آسانسور
---
تلفن رو توی دستم گرفتم و به مینهی زنگ زدم
مینهی :بله خانم؟
+کیم نامجون کجاست من یک ربعه منتظرشم؟
مینهی: خیلی منتظر بودن شما برسید . الان میگم بیان دفترتون
اوهومی گفتم و تلفن و قطع کردم
یکم مرتب تر نشستم . رژلب صورتیم و دوباره روی لبم کشیدم و یه نگاهی به خودم توی آینه دایره ای روبروم انداختم .مثل همیشه زیبا بودم و شکی در این نداشتم که با قیافه و اندامی که دارم میتونم هر مردی رو به دست بیارم
با باز شدن در نگاهی به همون پسری انداختم که اومد توی اتاق
روبروم نشست
برگه هایی توی دستش بود
-سلام خانم مین ، من کیم نامجون هستم
+کیم نامجون؟ همون پسری که یکسال پیش دیدمت ؟ آیگووووو میدونیی چقدر خوشحالم که دوباره..
پرید وسط حرفم و با لحن سردی گفت: خودمم . فکر میکردم رئیس شرکت هانجا یکم سرسنگین تر باشه
--
پارت بعدی : ۷۰+ لایک
۱۰+کامنت
گوشی رو جواب دادم که مینهی گفت: خانم ، کیم نامجون اینجاست ، میخواد شمارو ببینه
ا.ت: تا نیم ساعت دیگه کمپانی ام
مینهی: بله
تلفن و قطع کردم و نگاهی به ساعت دیجیتالی روبروم انداختم
هفت صبح بود
خدای من .. من از دیروز تاحالا خوابیدم؟
چند وقت بود اینطوری نخوابیده بودم . گاهی اوقات فقط دو ساعت میخوابیدم
روتختی زرشکی رنگ رو از رو خودم کنار زدم که دستم به یه جعبه خورد
جعبه روی تختم و توی دستهام گرفتم.. جعبه شیشه ای که توی اون چندتا ماکارون رنگی بود و روی اون یه کاغذ بنفش بود
کاغذ و برداشتم و مشغول خوندن شدم
'نمیدونم چرا انقدر دعوا میکنیم ، اما میدونم که دیروز ، مقصر اصلی اون دعوا من بودم ، پس معذرت میخوام ! راستی .. امروز میرم کمپانی برای عکس برداری لباس های جدید و میخوام با اون پسره کیم نامجون هم حرف بزنم و باهاش دوست بشم"
لبخندی زدم و فوری تلفنم و توی دستام گرفتم.
بهش زنگ زدم و منتظر موندم جواب بده. جواب نداد . یادم افتاد که اجازه بُردن موبایل رو توی اتاق عکسبرداری نداره
به سمت کمد لباسهام رفتم و بهترین لباسهام و پوشیدم. امروز میخوام با رنگ ماشینم ست کنم . یکی از ده تا ماشین های گرون قیمتی که توی پارکینگ بود رو انتخاب کردم و نشستم داخلش ، رنگ زرد همیشه مورد علاقه ی من بود .
---
جعبه کادو توی دستهام و فشردم ، واقعا سنگین و بزرگ بود، نفس عمیقی کشیدم و وارد سالن استراحت شدم
گوشه ای نشسته بود و قهوه میخورد . به سمتش رفتم و جعبه رو روی میز روبروییش گذاشتم
سرش و بالا گرفت و نگاهم کرد
جعبه حتی از میز هم بزرگتر بود
یونگی: ا.ت امروز چقدر خوشگل شدی . این دیگه چیه؟
تکه ای از موهای مزاحم جلوی صورتم رو پشت گوشم گذاشت و لب زدم : یه کادو..
شونه ای بالا انداخت و مشغول باز کردن جعبه شد. جعبه رو باز کرد و گیتار مشکی رنگ که از قیافش معلوم بود چقدر گرونه رو دید .
روی تارهای گیتار دستی کشید و لبخند زد
یونگی:مرسی
نگاهش و ازم گرفت ، لیوان قهوه رو توی دستاش گرفت و مشغول خوردن قهوه شد
ا.ت:همین؟
یونگی:انتظار داری چی بگم؟ دعوات کنم؟ یا بگم برای چی برام کادو خریدی ؟ یا.. بهت بگم این پول و برای خودت خرج کن تا آبروی من و جلوی دوستام نبری؟ا.ت:نمیفهمم تازگیا چرا انقدر بدرفتاری میکنی ، گذشته ها گذشته لطفا دوباره یاد آوری نکن
- تو حق داری گذشته رو یادآوری کنی اما من نه؟
یکم بینی و چشمهام قرمز شد و این نشونه ی این بود که قراره گریَم بگیره
یونگی: اه من .. واقعا نمیفهمم مشکلم چیه
دستش و دور ساعدم مچ کرد و من و کشید سمت خودش . همونطور که روی پاهاش نشسته بودم سعی میکردم اصلا بهش نگاه نکنم . وقتی بچه بودیم همیشه اینطوری بغلم میکرد اما الان من خیلی بزرگ شده بودم پس طبیعی بود کمی خجالت بکشم
دستاش و دور کمرم حلقه کرد و بوسه ای روی گونه هام گذاشت
یونگی: من و میبخشی خواهر بزرگه؟
ا.ت:من ازت کوچیکترم
-ولی رفتارهات طوریَن که انگار از من بزرگ تری ، خیلی عاقلانه رفتار میکنی .. اما من روز به روز دارم مثل بچه ها میشم
چند دقیقه ای هیچ حرفی نزد . از روی پاهاش بلند شدم و گفتم: میرم کیم نامجون و ببینم ، اون اومده؟
یونگی: من باهاش حرف زدم به نظر پسر خوبی میاد ، میتونی باهاش قرار بزاری
+اوپااا خیلی تند میری . گفتم که یه حس خیلی عجیب بود که مطمئن نیستم اسمش عشق باشه . اون روزی که از بیمارستان برگشتیم خونه فقط برای یه روز ذهنم درگیرش بود .
-باشه دیگه برو
گونه شو بوسیدم و فوری رفتم داخل آسانسور
---
تلفن رو توی دستم گرفتم و به مینهی زنگ زدم
مینهی :بله خانم؟
+کیم نامجون کجاست من یک ربعه منتظرشم؟
مینهی: خیلی منتظر بودن شما برسید . الان میگم بیان دفترتون
اوهومی گفتم و تلفن و قطع کردم
یکم مرتب تر نشستم . رژلب صورتیم و دوباره روی لبم کشیدم و یه نگاهی به خودم توی آینه دایره ای روبروم انداختم .مثل همیشه زیبا بودم و شکی در این نداشتم که با قیافه و اندامی که دارم میتونم هر مردی رو به دست بیارم
با باز شدن در نگاهی به همون پسری انداختم که اومد توی اتاق
روبروم نشست
برگه هایی توی دستش بود
-سلام خانم مین ، من کیم نامجون هستم
+کیم نامجون؟ همون پسری که یکسال پیش دیدمت ؟ آیگووووو میدونیی چقدر خوشحالم که دوباره..
پرید وسط حرفم و با لحن سردی گفت: خودمم . فکر میکردم رئیس شرکت هانجا یکم سرسنگین تر باشه
--
پارت بعدی : ۷۰+ لایک
۱۰+کامنت
۲۹.۵k
۰۸ بهمن ۱۳۹۹
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.