داستان سه برادر نویسنده پارت آخر
با صدای ترق ترقی چشم باز کردم. شاهین داشت در کمد رو می بست. صداش زدم:
_ داداش!
انگار همه دلخوریم رفته بود. به سمتم برگشت. چشم هاش قرمز بود. لبخند زد اما چشم هاش نمی خندید.
_ جان داداش!
نگاهی به ساعت کنار تخت کردم. پنج صبح.
_ چرا انقدر زود بیدار شدی؟
با تمسخر گفتم:
_ نکنه می خوای نماز بخونی؟
فقط لبخند میزد. جلو اومد و گفت:
_ پول برات توی کشو گذاشتم مراقب باش اون ها بر ندارن. یک حساب بانکی هم برات باز کردم کارتش رو زیر بالشتت گذاشتم فکر نمی کردم بیدار بشی.
نگاهم به چمدونش که گوشه دیوار بود افتاد. چشم هام از خستگی روی هم می رفت. سخت خوابم می برد اما خوابیدم و کاش هیچ وقت بیدار نشده بودم. شاهین رفته بود. پول و چندتا از لوازم بدرد بخورش رو برای من گذاشته بود و برای همیشه... رفته بود....
منزندگےرادوستدارم،
ولےنہآنقدرکہآلودهاششوم
ومرافراموشوگمکنم؛
علےوارزیستنو
علےوارشہیدشدن،
حسینوارزیستن
وحسینوارشہیدشدن
رادوستدارم..
️•شهیدحاجمحمداِبراهیمهمت
داستان را به پایان می رسانم با نام جانباز اسلام بانو نسیبه
یا نسیبه💌
_ داداش!
انگار همه دلخوریم رفته بود. به سمتم برگشت. چشم هاش قرمز بود. لبخند زد اما چشم هاش نمی خندید.
_ جان داداش!
نگاهی به ساعت کنار تخت کردم. پنج صبح.
_ چرا انقدر زود بیدار شدی؟
با تمسخر گفتم:
_ نکنه می خوای نماز بخونی؟
فقط لبخند میزد. جلو اومد و گفت:
_ پول برات توی کشو گذاشتم مراقب باش اون ها بر ندارن. یک حساب بانکی هم برات باز کردم کارتش رو زیر بالشتت گذاشتم فکر نمی کردم بیدار بشی.
نگاهم به چمدونش که گوشه دیوار بود افتاد. چشم هام از خستگی روی هم می رفت. سخت خوابم می برد اما خوابیدم و کاش هیچ وقت بیدار نشده بودم. شاهین رفته بود. پول و چندتا از لوازم بدرد بخورش رو برای من گذاشته بود و برای همیشه... رفته بود....
منزندگےرادوستدارم،
ولےنہآنقدرکہآلودهاششوم
ومرافراموشوگمکنم؛
علےوارزیستنو
علےوارشہیدشدن،
حسینوارزیستن
وحسینوارشہیدشدن
رادوستدارم..
️•شهیدحاجمحمداِبراهیمهمت
داستان را به پایان می رسانم با نام جانباز اسلام بانو نسیبه
یا نسیبه💌
۳.۹k
۱۱ دی ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.