پادشاه سنگ دل من پارت 10
رفتم بخوابم که دیدم جون کوک داره تلو تلو خوران سمتم میومد داشت از پله ها میوفتاد ک گرفتمش
کوک: من.. عاشق تو ام ولی... تو منو دوست نداری (با حالت مست)
ا/ت: چی؟ داری چی میگی؟ چی خوردی؟
کوک: یکم الکل 🤏🏻
ا/ت: یکم فقط.... بنظرم همه رو خوردی
گرفتمش بردمش تو اتاقش خواستم بزارمش تو تختش ک یهو وایساد لباساش رو دراورد بعد امد پشت سرم و دستاش رو دور کمرم قفل کرد افتاد رو تخت خواستم برم ولی نتونستم خیلی قوی تر از من بود ب صورتش نگاه کردم خیلی کیوت خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم داشتم ب حرفاش فکر میکردم ک خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم جون کوک با تعجب بهم نگاه میکرد
ویو کوک
بیدار شدم دیدم ا/ت پیشم خوابیده هیچی از اتفاقای دیشب یادم نمیومد ک ا/ت چشماش رو باز کرد یهو چشماش رو با دستاش گرفت
ا/ت: تو... تو هنوز لباسات رو نپوشیدی
نگاه کردم لباس تنم نبود سریع لباسام رو پوشیدم و گفتم
کوک: دیشب چی شد؟
و ا/تم کل ماجرا رو تعریف کرد از خجالت سرخ شدم ات خندش گرفت
ات: دفعه بعد کمتر الکل بخور
و رفت بیرون خودمو پرت کردم روی تخت و جیغ زدم ابروم جلو ات رفته بود رفتم پایین از بقیه پرسیدم گفتن اون تو اشپزخونهس بقیه رو بیرون کردم ات داشت هویج خرد میکرد کنارش وایسادم مو هاشو از تو صورتش پشت گوشش دادم حواسش پرت شدو دستش رو برید
کوک: حواست کجاست؟
دستش رو پانسمان کردم
کوک: بیا امروز باهم باشیم
ات: دوباره؟ باشه
رفتیم بیرون ات منو برد تو جنگل خیلی زیبا بود کلی گیاهای جالب بهم نشون داد
ویو ات
کلی گیاه ب جون کوک نشون دادم و بعد
ات: جون کوک دنبالم بیا
دویدم یکم جلوتر وایسادم عقب مونده بود رفتمو دستش رو گرفتم دنبال خودم بردمش
ات: رسیدیم
بهش ی درخت نشون دادم ک مثل کریستال میدرخشید فقط من میدونستم کجاست دهنش وا مونده بود زیرش دراز کشیدیم
ات: این درخت کیریستالینوه
ببخشید دیر شد و کم بود امروز احتمالا تمومش کنم
کوک: من.. عاشق تو ام ولی... تو منو دوست نداری (با حالت مست)
ا/ت: چی؟ داری چی میگی؟ چی خوردی؟
کوک: یکم الکل 🤏🏻
ا/ت: یکم فقط.... بنظرم همه رو خوردی
گرفتمش بردمش تو اتاقش خواستم بزارمش تو تختش ک یهو وایساد لباساش رو دراورد بعد امد پشت سرم و دستاش رو دور کمرم قفل کرد افتاد رو تخت خواستم برم ولی نتونستم خیلی قوی تر از من بود ب صورتش نگاه کردم خیلی کیوت خوابیده بود دلم نیومد بیدارش کنم داشتم ب حرفاش فکر میکردم ک خوابم برد وقتی چشمام رو باز کردم دیدم جون کوک با تعجب بهم نگاه میکرد
ویو کوک
بیدار شدم دیدم ا/ت پیشم خوابیده هیچی از اتفاقای دیشب یادم نمیومد ک ا/ت چشماش رو باز کرد یهو چشماش رو با دستاش گرفت
ا/ت: تو... تو هنوز لباسات رو نپوشیدی
نگاه کردم لباس تنم نبود سریع لباسام رو پوشیدم و گفتم
کوک: دیشب چی شد؟
و ا/تم کل ماجرا رو تعریف کرد از خجالت سرخ شدم ات خندش گرفت
ات: دفعه بعد کمتر الکل بخور
و رفت بیرون خودمو پرت کردم روی تخت و جیغ زدم ابروم جلو ات رفته بود رفتم پایین از بقیه پرسیدم گفتن اون تو اشپزخونهس بقیه رو بیرون کردم ات داشت هویج خرد میکرد کنارش وایسادم مو هاشو از تو صورتش پشت گوشش دادم حواسش پرت شدو دستش رو برید
کوک: حواست کجاست؟
دستش رو پانسمان کردم
کوک: بیا امروز باهم باشیم
ات: دوباره؟ باشه
رفتیم بیرون ات منو برد تو جنگل خیلی زیبا بود کلی گیاهای جالب بهم نشون داد
ویو ات
کلی گیاه ب جون کوک نشون دادم و بعد
ات: جون کوک دنبالم بیا
دویدم یکم جلوتر وایسادم عقب مونده بود رفتمو دستش رو گرفتم دنبال خودم بردمش
ات: رسیدیم
بهش ی درخت نشون دادم ک مثل کریستال میدرخشید فقط من میدونستم کجاست دهنش وا مونده بود زیرش دراز کشیدیم
ات: این درخت کیریستالینوه
ببخشید دیر شد و کم بود امروز احتمالا تمومش کنم
۱۶.۹k
۲۲ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.