رمان منیم گوزل سئوگیلیم نویسنده الهه پورعلی
پارت ۱۱۹
سوگل با رگههایی از ناز و خنده در صدایش گفت:
- به درک.
اینبار صدای خنده کایان بلند شد که گفت:
- O yüzden kütüphaneye gitmeyin, kapıma gelin ve binin
<<پس نرو کتابخونه بیا دم درم بیا سوارشو.>>
سوگل سرخوش به سمتش برگشته و با دیدن ماشین خود زیرپای کایان با لبخند سوار شده و قبل از هر چیز گفت:
- تو درد داری صبر کن من برونم.
هنوز هم خنده روی لبهای پیروزمند کایان دیده میشد نوچی کرده و پرسید:
- Ne oldu? Nereye gönderdin?
<<چی شد؟ کجا فرستادیش؟>>
سوگل هیچ دلش نمیخواست تعریف کند اما با اصرار کایان مجبور شد قضیه را برایش بگوید و سپس با ناراحتی گفت:
- اون دسته گلی که فاتح برام گرفته بود برام هیچ ارزشی نداشت واقعا!
کایان همانطور که هنوز هم محو چشمان نسبتا سرخ سوگل بود لبخند کج معروفش روی لبش نشسته و درحالی که محبتش به سوگل چند برابر شده بود گفت:
- Senin için daha güzel bir çiçek seçeceğim, buna ne dersin?
<<خودم یه گل خوشگلترش رو برات میچینم، چهطوره؟>>
سپس ماشین را به حرکت درآورده و برای خوشگذرانی راهی کوه شدند، بماند که آن روز بهترین روز زندگی سوگل شده و خیلی به او خوش گذشت حتی موقع ناهار گوشی را خاموش کرده و خوشگذرانی با کایان را به فاتح بد دهن ترجیح داد، ناهار نیز با خنده و شوخی خورده شده و عصر ساعت ۵ بود که قصد بازگشت به خانه را کردند.
کایان درحالی که هنوز هم با درد لنگ میزد گفت:
- Ama dün gece canım acıdı
<<ولی دیشب بد زدنم.>>
سوگل نگاهی به کمرش که دیشب پانسمانش کرده بود انداخته و گفت:
- یادم باشه امروز پانسمان رو عوض کنم، زخمهای سینت هم کمی کرم بزنیم تا دردش کم بشه.
کایان کنار ماشین ایستاده و بیمقدمه گفت:
- Bugün hayatımın en acılı tırmanışıydı ama seninle harika vakit geçirdim
<<امروز دردناکترین کوهنوردی عمرم بود ولی کنار تو خیلی خوش گذشت.>>
سوگل کمی به کایان نزدیک شده و به سمتش خم شد، درحالی که چشمانش را خمار میکرد گفت:
- ما قرار گداشتیم فقط بهمون خوش بگذره!
هر دو لبخند زده و سوار ماشین شدند.
اینبار سوگل پشت فرمان نشست و کایان بیحرف کنارش نشسته و به روبه رو خیره شد.
از این که امروز سوگل را از دست فاتح خلاص کرده و با او خوش گذرانده بود غرق لذت بود، با به یادآوری لبخندهای گاه و بیگاهش با چشمک زدنهایش موقع هیجان با یادآوری شوخیهای سوگل دلش قنج رفته و نیمنگاهی به او انداخت.
اصلا باورش نمیشد سوگل در این مدت کم اینگونه خود را در دلش جای داده باشد، درحالی که مروری بر این مدت کوتاه میکرد یک لحظه با یادآوری رفتارهای پدر و عمه هاریکا اخمانش جمع شده و سرش را پایین انداخت.
سوگل با رگههایی از ناز و خنده در صدایش گفت:
- به درک.
اینبار صدای خنده کایان بلند شد که گفت:
- O yüzden kütüphaneye gitmeyin, kapıma gelin ve binin
<<پس نرو کتابخونه بیا دم درم بیا سوارشو.>>
سوگل سرخوش به سمتش برگشته و با دیدن ماشین خود زیرپای کایان با لبخند سوار شده و قبل از هر چیز گفت:
- تو درد داری صبر کن من برونم.
هنوز هم خنده روی لبهای پیروزمند کایان دیده میشد نوچی کرده و پرسید:
- Ne oldu? Nereye gönderdin?
<<چی شد؟ کجا فرستادیش؟>>
سوگل هیچ دلش نمیخواست تعریف کند اما با اصرار کایان مجبور شد قضیه را برایش بگوید و سپس با ناراحتی گفت:
- اون دسته گلی که فاتح برام گرفته بود برام هیچ ارزشی نداشت واقعا!
کایان همانطور که هنوز هم محو چشمان نسبتا سرخ سوگل بود لبخند کج معروفش روی لبش نشسته و درحالی که محبتش به سوگل چند برابر شده بود گفت:
- Senin için daha güzel bir çiçek seçeceğim, buna ne dersin?
<<خودم یه گل خوشگلترش رو برات میچینم، چهطوره؟>>
سپس ماشین را به حرکت درآورده و برای خوشگذرانی راهی کوه شدند، بماند که آن روز بهترین روز زندگی سوگل شده و خیلی به او خوش گذشت حتی موقع ناهار گوشی را خاموش کرده و خوشگذرانی با کایان را به فاتح بد دهن ترجیح داد، ناهار نیز با خنده و شوخی خورده شده و عصر ساعت ۵ بود که قصد بازگشت به خانه را کردند.
کایان درحالی که هنوز هم با درد لنگ میزد گفت:
- Ama dün gece canım acıdı
<<ولی دیشب بد زدنم.>>
سوگل نگاهی به کمرش که دیشب پانسمانش کرده بود انداخته و گفت:
- یادم باشه امروز پانسمان رو عوض کنم، زخمهای سینت هم کمی کرم بزنیم تا دردش کم بشه.
کایان کنار ماشین ایستاده و بیمقدمه گفت:
- Bugün hayatımın en acılı tırmanışıydı ama seninle harika vakit geçirdim
<<امروز دردناکترین کوهنوردی عمرم بود ولی کنار تو خیلی خوش گذشت.>>
سوگل کمی به کایان نزدیک شده و به سمتش خم شد، درحالی که چشمانش را خمار میکرد گفت:
- ما قرار گداشتیم فقط بهمون خوش بگذره!
هر دو لبخند زده و سوار ماشین شدند.
اینبار سوگل پشت فرمان نشست و کایان بیحرف کنارش نشسته و به روبه رو خیره شد.
از این که امروز سوگل را از دست فاتح خلاص کرده و با او خوش گذرانده بود غرق لذت بود، با به یادآوری لبخندهای گاه و بیگاهش با چشمک زدنهایش موقع هیجان با یادآوری شوخیهای سوگل دلش قنج رفته و نیمنگاهی به او انداخت.
اصلا باورش نمیشد سوگل در این مدت کم اینگونه خود را در دلش جای داده باشد، درحالی که مروری بر این مدت کوتاه میکرد یک لحظه با یادآوری رفتارهای پدر و عمه هاریکا اخمانش جمع شده و سرش را پایین انداخت.
۲.۰k
۱۰ اسفند ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۱)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.