فیک مافیای عاشق
مافیای عاشق { پارت 3}
واییی من چم شده ....
گرفتم خوابیدم از اونجایی که من عادت دارم تا لنگ ظهر بخوابم دیگه بیدار نشدم .
ساعت ۱۲ ظهر
آخخخخ از خواب پاشدم دیدم ساعت ۱۲ هست دیگه واقعا خوابم نمیومد . رفتم پایین پیش آجوما که شاید یه چیزی بده بخورم .
یونگی : آجوماااا کجایی ؟
آجوما : بله پسرم کاری داشتی ؟
یونگی : آجوما یه چیز بده فقط توش نارنگی باشه .
آجوما : کیک نارنگی بدم ؟
یونگی : بدهههه (خنده ی لثه ای یونگی )
بعد چند مین کیک رو آورد و داد بهم آخیش نارنگی عزیزم باز با هم اومدیم سر قرار ای جان . شروع کردم خوردن و تموم شد دوباره قیافهی این ا/ت اومد تو ذهنم با خودم گفتم برم دیدنش . رفتم بالا و لباسام رو پوشیدم .
سوار ماشین شدم .
( پرش زمان به خونه ی ا/ت )
تق تق
آجوما در رو باز کرد و رفتم داخل .
پ/ت : سلام پسرم چه خوب که اومدی .
یونگی : مرسی
پ/ت : امروز حتما برین خرید برای عروسی
یونگی : چشم ( بدون نگاه کردن رفت )
رفتم سراغ ا/ت و در اتاقش رو زدم .
تق تق .
کسی جواب نداد دوباره در زدم باز هم کسی جواب نداد ای خدااا چیکار کنم . در رو باز کردم دیدم ا/ت مثل بچه ها خوابیده وایی چقدر کیوت بود . ( دیگه کم کم داره از ا/ت بدم میاد 😑) رفتم بالا سرش و بیدارش کردم
ا/ت : سلام اینجا چیکار میکنی
یونگی : اومدم ببرمت بیرون خرید .
ا/ت : واقعا ؟
یونگی : مگه من شوخی دارم
ا/ت : اوففففف خیل خب
لباساش رو پوشید و رفتیم سوار ماشین شدیم
رفتیم لباس عروس و وسایل ا/ت رو خریدیم بعد هم وسایل خودم رو . دیگه رفتیم سراغ کارهای دیگه که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
بچه ها لطفا نظر بدین 😁
خوشتون اومده از فیک یا نه ؟
واییی من چم شده ....
گرفتم خوابیدم از اونجایی که من عادت دارم تا لنگ ظهر بخوابم دیگه بیدار نشدم .
ساعت ۱۲ ظهر
آخخخخ از خواب پاشدم دیدم ساعت ۱۲ هست دیگه واقعا خوابم نمیومد . رفتم پایین پیش آجوما که شاید یه چیزی بده بخورم .
یونگی : آجوماااا کجایی ؟
آجوما : بله پسرم کاری داشتی ؟
یونگی : آجوما یه چیز بده فقط توش نارنگی باشه .
آجوما : کیک نارنگی بدم ؟
یونگی : بدهههه (خنده ی لثه ای یونگی )
بعد چند مین کیک رو آورد و داد بهم آخیش نارنگی عزیزم باز با هم اومدیم سر قرار ای جان . شروع کردم خوردن و تموم شد دوباره قیافهی این ا/ت اومد تو ذهنم با خودم گفتم برم دیدنش . رفتم بالا و لباسام رو پوشیدم .
سوار ماشین شدم .
( پرش زمان به خونه ی ا/ت )
تق تق
آجوما در رو باز کرد و رفتم داخل .
پ/ت : سلام پسرم چه خوب که اومدی .
یونگی : مرسی
پ/ت : امروز حتما برین خرید برای عروسی
یونگی : چشم ( بدون نگاه کردن رفت )
رفتم سراغ ا/ت و در اتاقش رو زدم .
تق تق .
کسی جواب نداد دوباره در زدم باز هم کسی جواب نداد ای خدااا چیکار کنم . در رو باز کردم دیدم ا/ت مثل بچه ها خوابیده وایی چقدر کیوت بود . ( دیگه کم کم داره از ا/ت بدم میاد 😑) رفتم بالا سرش و بیدارش کردم
ا/ت : سلام اینجا چیکار میکنی
یونگی : اومدم ببرمت بیرون خرید .
ا/ت : واقعا ؟
یونگی : مگه من شوخی دارم
ا/ت : اوففففف خیل خب
لباساش رو پوشید و رفتیم سوار ماشین شدیم
رفتیم لباس عروس و وسایل ا/ت رو خریدیم بعد هم وسایل خودم رو . دیگه رفتیم سراغ کارهای دیگه که یکدفعه ....
ادامه دارد ✋
بچه ها لطفا نظر بدین 😁
خوشتون اومده از فیک یا نه ؟
۷.۱k
۰۳ خرداد ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۴)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.