تک پارتی نامجونـــ
+میشه فقط ی بارم ک شده من دستات و دور گردنم حس کنم؟... میشه ب جای بوسیدن لبهایی ک همه جا بوده، منو ببوسی؟... میشه ی بار جای اونا، من حست کنم؟ هوم؟... میدونی چقد بده وقتی هرروز میبینمت و حتی نمیتونم باهات حرف بزنم؟... چطور عشقمو توضیح بدم وقتی حتی توی بوی گردنت غرق نشدم؟... من فقط ازت عشق خواستم... این پولیه؟ یا باید چیزی در ازاش بدم؟... تو میدونی من دیوونتم و باز ب کارای مزخرفت ادامه میدی... خیلی خوشحال میشی وقتی میبینی بخاطرت میگرنم اود کرده؟... خیلی خوشحال میشی وقتی جلوی من با خنده باهاشون حرف میزنی؟... من بهت اعتماد داشتم... چرا از اولش این روت و بهم نشون ندادی؟... ولی من هنوزم میخوامت، برای خودم... من نمیخوام تو رو با کسی تقسیم کنم... من عاشق چشمات شدم... لطفا نجاتم بده...!
بعد از نوشتن طوماری پر از گِلِه، بالاخره پیامو فرستاد... حس عجیبیه وقتی عاشق کسی میشی ک میدونی هیچجوره بهم دیگ نمیخورید... اون حتی خودشم دوست نداره، فقط ب فکر سرگرمی های شبونشه... عاشق همچین کسی شدن خیلی حس عجیبیه... حتی اگ معجزه هم بشه، صاف تو چشات نگاه کنه و بگه دوست داره، بازم نمیتونی باورش کنی، چرا؟ چون دوست دارم واسش مثل سلام دادنه...
ساعتها گذشت و گذشت...ب دیوار اتاقش تکیه داد... با خودش میگفت، شاید تغییر کنه... شاید بتونه تغییرش بده... شاید اونم عاشقش بشه این بازی تموم بشه... ولی نه، نه سین زد، نه جواب داد، نه بلاک کرد، نه اهمیت داد... اره، اون اهمیت نداد و ی ذره احساساتش بهم نریخت، ولی ایا از کاری ک با نامجونه ساده کرده بود، خبر داشت؟... نه، فک میکرد نامجون هم داره بازی و ادامه میده، ولی نمیدونست این بازی رد پررنگی تو زندگیش جا گذاشته...
حواسمون ب رفتارمون با بقیه باشه...
بعد از نوشتن طوماری پر از گِلِه، بالاخره پیامو فرستاد... حس عجیبیه وقتی عاشق کسی میشی ک میدونی هیچجوره بهم دیگ نمیخورید... اون حتی خودشم دوست نداره، فقط ب فکر سرگرمی های شبونشه... عاشق همچین کسی شدن خیلی حس عجیبیه... حتی اگ معجزه هم بشه، صاف تو چشات نگاه کنه و بگه دوست داره، بازم نمیتونی باورش کنی، چرا؟ چون دوست دارم واسش مثل سلام دادنه...
ساعتها گذشت و گذشت...ب دیوار اتاقش تکیه داد... با خودش میگفت، شاید تغییر کنه... شاید بتونه تغییرش بده... شاید اونم عاشقش بشه این بازی تموم بشه... ولی نه، نه سین زد، نه جواب داد، نه بلاک کرد، نه اهمیت داد... اره، اون اهمیت نداد و ی ذره احساساتش بهم نریخت، ولی ایا از کاری ک با نامجونه ساده کرده بود، خبر داشت؟... نه، فک میکرد نامجون هم داره بازی و ادامه میده، ولی نمیدونست این بازی رد پررنگی تو زندگیش جا گذاشته...
حواسمون ب رفتارمون با بقیه باشه...
۱۸.۵k
۰۵ شهریور ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۱۳)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.