WINNER 7
جونگکوک که چند دقیقه ای میشد توی چهارچوب داشت به اونا نگاه میکرد سرفه ای کرد که حضورشو اعلام کنه
=اهم ..
+اوپا؟
=کوفت ، بار دومه دارم مچتونو میگیرم ، آرومتر بابا
-تو چرا مثل جن ظاهر میشی ، مزاحم نشو
=اول دستتو از خواهرم بکش مردک
مینهو خندید و بوسه دیگه ای روی اون یکی گونه ی سوآ گذاشت
=یاا نگاش کن ، من داداششماا یه حسابی نباید ببری ازم؟
-از تو حساب ببرم؟ هه
جونگکوک جلو اومد و گوش مینهو رو گرفت
=پاشو برو بیرون بچه ، هنوز زوده برات
-آی ای گوشمو ول کن حالا
=برو خلوت خواهر برادرانمونو بهم میزنی
-تو اومدی خلوت عاشقانمونو بهم زدی واا
+بحث نکنید حوصلتونو ندارم
-ببخشید بیب ، الان میرم
+توام انقد زود پسرخاله نشوعاا ، هنوز چیزی نگفتم بهت که
-من که میدونم دوستم داری
چشمکی زد و بالاخره از اتاق بیرون رفت
=عام .. تو ..
+خوبم
=خب میدونی .. فکر کنم زیاده روی کردم
+نه مشکلی نیست
جونگکوک لب تخت نشست و با لبخند بهش نگاه میکرد
+چیه؟
=کی انقدر بزرگ شدی تو .. آیگو ..
خندید و نگاهشو از سوآ گرفت
دختر زانوهاشو بغل کرد و لبخندی زد
+امشب همش همینو میگیا ..
=خب چون بزرگ شدی .. ما با هم بزرگ شدیم ولی نمیتونم باور کنم دختربچه ی ترسویی که هر شب با گریه میومد پیشم میخوابید چون کابوس دیده بود ۲۳ سالش شده
+احساس پیری کردم اوپا ..
جفتشون خندیدن و به هم نگاه کردن
=حالا اینارو ول کن .. دوسش داری؟
+چی؟
=مینهو رو ..
+خب ...
پسر با لبخند و ذوق بهش خیره شده بود
=خدایمن گونه هاشو نگاه کن .. سرخ شدی دختر (خنده-) پس دوسش داری ..
+یااا الان نوبت توعه؟
جونگکوک بازم خندید و ادامه داد
=مینهو .. آدم خوبیه
+اوهوم ..
=اگه واقعا توام دوسش داری ... امیدوارم حواسش بهت باشه ..
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد
=که اگه نباشه وای به حالش
دختر از حرفش خندید
+خودمم نمیدونم دوسش دارم یا نه ..
=پس پرروش نکن وگرنه خودم میزنم تو دهنش
+باشه باشه نمیخواد خشن شی ..
...
=تو نمیخوای بدونی من برات چی گرفتم؟..
دخترک با این حرف ذوق زده بهش نگاه کرد
+چیی
=اول اون چشمای ستارهایتو ببند ..
دختر چشماشو بست که حونگکوک جعبه گردنبندو کف دستاش گذاشت
=باز کن
آروم جعبه رو باز کرد که با دیدن اون گردنبند چشمای ستارهایش برگشتند
+کوک این ..این خیلی قشنگهههههه
=وقتی تو بندازی گردنت قشنگترم میشه
سوآ دستاشو جلو آورد و برادرشو بغل کرد
+خیلی دوسش دارم :)
بعد گردنبند رو از جعبه بیرون آورد
یه گردنبند ظریف نقره ای که یه پلاک ستارهی کوچولوی همرنگش داشت
جونگکوک گردنبندو ازش گرفت و گردنش انداخت ..
=یه ستاره کوچولو درست مثل ستارههای توی چشمات ..
---
داشت میرفت سمت اتاقش که یکی از خدمتکارا صداش زد
»آقای لی ..
-بله؟
»پدرتون گفتن میخوان تو دفترشون ببینندتون ..
در جواب سری تکون داد و راهشو به سمت طبقه ی بالا کشید
قبل از وارد شدن تقه ای به در زد و بعد از اجازه گرفتن وارد دفتر پدرش شد ..
-با من کاری داشتین؟ ..
پدر و مادرش هر دو توی اتاق بودن که همینم باعث تعجبش شده بود .. یعنی چه اتفاقی افتاده
: بشین پسرم .. یه سری حرفا هست که ما تصمیم گرفتیم با توام در میون بذاریم ..
سوالی به مادرش خیره شده بود و نشست روی صندلی رو به روی اون دو نفر ...
=اهم ..
+اوپا؟
=کوفت ، بار دومه دارم مچتونو میگیرم ، آرومتر بابا
-تو چرا مثل جن ظاهر میشی ، مزاحم نشو
=اول دستتو از خواهرم بکش مردک
مینهو خندید و بوسه دیگه ای روی اون یکی گونه ی سوآ گذاشت
=یاا نگاش کن ، من داداششماا یه حسابی نباید ببری ازم؟
-از تو حساب ببرم؟ هه
جونگکوک جلو اومد و گوش مینهو رو گرفت
=پاشو برو بیرون بچه ، هنوز زوده برات
-آی ای گوشمو ول کن حالا
=برو خلوت خواهر برادرانمونو بهم میزنی
-تو اومدی خلوت عاشقانمونو بهم زدی واا
+بحث نکنید حوصلتونو ندارم
-ببخشید بیب ، الان میرم
+توام انقد زود پسرخاله نشوعاا ، هنوز چیزی نگفتم بهت که
-من که میدونم دوستم داری
چشمکی زد و بالاخره از اتاق بیرون رفت
=عام .. تو ..
+خوبم
=خب میدونی .. فکر کنم زیاده روی کردم
+نه مشکلی نیست
جونگکوک لب تخت نشست و با لبخند بهش نگاه میکرد
+چیه؟
=کی انقدر بزرگ شدی تو .. آیگو ..
خندید و نگاهشو از سوآ گرفت
دختر زانوهاشو بغل کرد و لبخندی زد
+امشب همش همینو میگیا ..
=خب چون بزرگ شدی .. ما با هم بزرگ شدیم ولی نمیتونم باور کنم دختربچه ی ترسویی که هر شب با گریه میومد پیشم میخوابید چون کابوس دیده بود ۲۳ سالش شده
+احساس پیری کردم اوپا ..
جفتشون خندیدن و به هم نگاه کردن
=حالا اینارو ول کن .. دوسش داری؟
+چی؟
=مینهو رو ..
+خب ...
پسر با لبخند و ذوق بهش خیره شده بود
=خدایمن گونه هاشو نگاه کن .. سرخ شدی دختر (خنده-) پس دوسش داری ..
+یااا الان نوبت توعه؟
جونگکوک بازم خندید و ادامه داد
=مینهو .. آدم خوبیه
+اوهوم ..
=اگه واقعا توام دوسش داری ... امیدوارم حواسش بهت باشه ..
کمی مکث کرد و بعد ادامه داد
=که اگه نباشه وای به حالش
دختر از حرفش خندید
+خودمم نمیدونم دوسش دارم یا نه ..
=پس پرروش نکن وگرنه خودم میزنم تو دهنش
+باشه باشه نمیخواد خشن شی ..
...
=تو نمیخوای بدونی من برات چی گرفتم؟..
دخترک با این حرف ذوق زده بهش نگاه کرد
+چیی
=اول اون چشمای ستارهایتو ببند ..
دختر چشماشو بست که حونگکوک جعبه گردنبندو کف دستاش گذاشت
=باز کن
آروم جعبه رو باز کرد که با دیدن اون گردنبند چشمای ستارهایش برگشتند
+کوک این ..این خیلی قشنگهههههه
=وقتی تو بندازی گردنت قشنگترم میشه
سوآ دستاشو جلو آورد و برادرشو بغل کرد
+خیلی دوسش دارم :)
بعد گردنبند رو از جعبه بیرون آورد
یه گردنبند ظریف نقره ای که یه پلاک ستارهی کوچولوی همرنگش داشت
جونگکوک گردنبندو ازش گرفت و گردنش انداخت ..
=یه ستاره کوچولو درست مثل ستارههای توی چشمات ..
---
داشت میرفت سمت اتاقش که یکی از خدمتکارا صداش زد
»آقای لی ..
-بله؟
»پدرتون گفتن میخوان تو دفترشون ببینندتون ..
در جواب سری تکون داد و راهشو به سمت طبقه ی بالا کشید
قبل از وارد شدن تقه ای به در زد و بعد از اجازه گرفتن وارد دفتر پدرش شد ..
-با من کاری داشتین؟ ..
پدر و مادرش هر دو توی اتاق بودن که همینم باعث تعجبش شده بود .. یعنی چه اتفاقی افتاده
: بشین پسرم .. یه سری حرفا هست که ما تصمیم گرفتیم با توام در میون بذاریم ..
سوالی به مادرش خیره شده بود و نشست روی صندلی رو به روی اون دو نفر ...
۵.۹k
۲۵ فروردین ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.