فیک: عـ شـ ق نـ ا تـ مـ ام
فیک: عـشـق نـا تـمـام
پـارت [4]
_تو این اتاقه هستن
سوجون:برو کنار ببینم*با لگد سعی میکنه در رو باز کنه
سوجین:ولم کن مردیکه*گریه
×هیش
سوجون:سوجین؟اینجای؟
سوجین*
وقتی صدای سوجون رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا بترسم چون میدونستم قراره پدرمو دراره ولی خداروشکر میکنم قبل اینکه دخترگیمو ازم بگیره اومده ..
راوی:سوجون بعد اینکه چندتا لگد به در زد وارد اتاق شد و پسره رو تا حد مرگگگ کتک زد کوک هم به سوجین کمک کرد تا دستاشو باز کنه و لباساش رو بپوشه
+میشه بس کنین؟
سوجون:هه میشه بس کنین؟
سوجون:تو چرا بدون اجازه من رفتی؟*داد*
م.س:سوجون بسه آروم باش چرا داد میزنی؟
سوجون:*به طور وحشتناکی به مادرش نگا میکرد*
_اگه اون پسره...*سوجین نمیزاره حرفشو ادامه بده*
+کوک به حد کافی حالم بده
سوجون:چرا اون لباسو پوشیده بودی؟
سوجون:چرا نمیفهمی که اون لباسا برا ج*ن*د*ه هاس؟
+چ..چی؟منظورت اینه من یه ه*ر*ز*ه ام؟
سوجون:نه خب من منظورم این نبود من هیچ وقت این لقبو به خواهرم نمیزارم
سوجین*
بدون هیچ حرفی زود رفتم طبقه بالا اتاقم در رو قفل کردم نشستم رو تختم و فقط گریه کردم و بعد اینکه خالی شدم آینه رو برداشتم و به کبودی هایی که رو گردنم بود نگا کردم
کوک*
درسته خیلی اعصبانی بودم چون بدون هیچ خبری پاشده بود رفته بود ولی خب نباید دلشو میشکستیم واسه همین رفتم اتاقش و در زدم هیچ صدایی ازش در نیومد فقط صدای گریه بود میخواستم در رو باز کنم ولی قفل بود سریع رفتم پیش سوجون
_سوجون کلید یدک اتاق سوجین کجاست؟؟؟
سوجون:تو پاتختیم یه جعبه هس تو اونه شاید پیدا کن
_ باشه
_سوجین؟خوابی؟
سوجین*
فهمیدم در باز شد نمیخواستم حرفاشون رو بشنوم پتو رو کشیدم و خودمو زدم بخواب
_اوم میدونم خیلی ناراحتی ولی فکر کردم شاید نیاز باشه باهات حرف بزنم
_میدونم که خواب نیستی پس حرفامو میزنم
_ تو تقصیری نداشتی و فقط میخواستی خوش بگذرونی ولی جای اشتباهی رو انتخاب کرده بودین و اینم قبول دارم که ماهم زیادی اعصبانی شدیم ولی فقط به خاطر این بود که نمیخوایم آسیب ببینی
- نباید به خاطر اون اتفاق ناراحت باشی ممکنه برا بغصی از دخترا اتفاق بیوفته ولی باید قوی باشی و جلو کارای احمقانه مردا آسیب نبینی
_ میدونی که تو هر جوری که باشی ما دوست داریم ها؟
_ هر اتفاقی هم بیوفته ما کنارتیم
_ و ازت خواهش میکنم دیگه به اونجا فکر نکنی باشه؟
سوجین*
با حرفاش بغض کرده بودم دلم میخواست محکم بغلش کنم از زیر پتو در اومدم و چند لحظه به صورتش خیره شدم چشاش که داشت برق میزد و لبای قرمزش و پوست صافش که جای یه خراش کوچیک روش بود ابرو های زیباش موهای سیاه و صافش که ریخته بود رو صورتش این پسر محشر بود از همه مهم تر اخلاق خوب و منطقش بیشتر منو به خودش جذب میکرد... وایسا ببینم من دارم چه زری میزنم نه نه امکان نداره
سرمو تکون دادم
+میتونم بغلت کنم؟
_حتما*دستاشو واسه سوجین باز میکنه*
سوجین*
حتی گرمای بدنش هم آرامش بخش بود یا نشستن رو پاهاش یا حلقه کردن دستاش دور بدنت و نفس گرمش که میخورد به گردنت...نه باز من دارم ک*ص*شعر میگم
از بغلش اومدم بیرون
حتما گشنه ای بیا بریم غذا بخوریم
+ ب..باشه
پـارت [4]
_تو این اتاقه هستن
سوجون:برو کنار ببینم*با لگد سعی میکنه در رو باز کنه
سوجین:ولم کن مردیکه*گریه
×هیش
سوجون:سوجین؟اینجای؟
سوجین*
وقتی صدای سوجون رو شنیدم نمیدونستم خوشحال باشم یا بترسم چون میدونستم قراره پدرمو دراره ولی خداروشکر میکنم قبل اینکه دخترگیمو ازم بگیره اومده ..
راوی:سوجون بعد اینکه چندتا لگد به در زد وارد اتاق شد و پسره رو تا حد مرگگگ کتک زد کوک هم به سوجین کمک کرد تا دستاشو باز کنه و لباساش رو بپوشه
+میشه بس کنین؟
سوجون:هه میشه بس کنین؟
سوجون:تو چرا بدون اجازه من رفتی؟*داد*
م.س:سوجون بسه آروم باش چرا داد میزنی؟
سوجون:*به طور وحشتناکی به مادرش نگا میکرد*
_اگه اون پسره...*سوجین نمیزاره حرفشو ادامه بده*
+کوک به حد کافی حالم بده
سوجون:چرا اون لباسو پوشیده بودی؟
سوجون:چرا نمیفهمی که اون لباسا برا ج*ن*د*ه هاس؟
+چ..چی؟منظورت اینه من یه ه*ر*ز*ه ام؟
سوجون:نه خب من منظورم این نبود من هیچ وقت این لقبو به خواهرم نمیزارم
سوجین*
بدون هیچ حرفی زود رفتم طبقه بالا اتاقم در رو قفل کردم نشستم رو تختم و فقط گریه کردم و بعد اینکه خالی شدم آینه رو برداشتم و به کبودی هایی که رو گردنم بود نگا کردم
کوک*
درسته خیلی اعصبانی بودم چون بدون هیچ خبری پاشده بود رفته بود ولی خب نباید دلشو میشکستیم واسه همین رفتم اتاقش و در زدم هیچ صدایی ازش در نیومد فقط صدای گریه بود میخواستم در رو باز کنم ولی قفل بود سریع رفتم پیش سوجون
_سوجون کلید یدک اتاق سوجین کجاست؟؟؟
سوجون:تو پاتختیم یه جعبه هس تو اونه شاید پیدا کن
_ باشه
_سوجین؟خوابی؟
سوجین*
فهمیدم در باز شد نمیخواستم حرفاشون رو بشنوم پتو رو کشیدم و خودمو زدم بخواب
_اوم میدونم خیلی ناراحتی ولی فکر کردم شاید نیاز باشه باهات حرف بزنم
_میدونم که خواب نیستی پس حرفامو میزنم
_ تو تقصیری نداشتی و فقط میخواستی خوش بگذرونی ولی جای اشتباهی رو انتخاب کرده بودین و اینم قبول دارم که ماهم زیادی اعصبانی شدیم ولی فقط به خاطر این بود که نمیخوایم آسیب ببینی
- نباید به خاطر اون اتفاق ناراحت باشی ممکنه برا بغصی از دخترا اتفاق بیوفته ولی باید قوی باشی و جلو کارای احمقانه مردا آسیب نبینی
_ میدونی که تو هر جوری که باشی ما دوست داریم ها؟
_ هر اتفاقی هم بیوفته ما کنارتیم
_ و ازت خواهش میکنم دیگه به اونجا فکر نکنی باشه؟
سوجین*
با حرفاش بغض کرده بودم دلم میخواست محکم بغلش کنم از زیر پتو در اومدم و چند لحظه به صورتش خیره شدم چشاش که داشت برق میزد و لبای قرمزش و پوست صافش که جای یه خراش کوچیک روش بود ابرو های زیباش موهای سیاه و صافش که ریخته بود رو صورتش این پسر محشر بود از همه مهم تر اخلاق خوب و منطقش بیشتر منو به خودش جذب میکرد... وایسا ببینم من دارم چه زری میزنم نه نه امکان نداره
سرمو تکون دادم
+میتونم بغلت کنم؟
_حتما*دستاشو واسه سوجین باز میکنه*
سوجین*
حتی گرمای بدنش هم آرامش بخش بود یا نشستن رو پاهاش یا حلقه کردن دستاش دور بدنت و نفس گرمش که میخورد به گردنت...نه باز من دارم ک*ص*شعر میگم
از بغلش اومدم بیرون
حتما گشنه ای بیا بریم غذا بخوریم
+ ب..باشه
۹.۷k
۰۴ مرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.