حلقه های مافیا (part¹²)
ا.ت ویو
داشتم واسه کنکور میخوندم که جاندی بهم زنگ زد صداش اصن طبیعی نبود مشخص بود که داره گریه میکنه بهم گفت به لوکیشنی که میفرسته برم تاکید داشت با پلیس باشم ولی سریع قطع کرد خیلی نگران بودم ساعت ۸ شب بود بارون داشت میبارید رعد برق های شدید این شبو ترسناک تر می کرد مغزم اصن کار نمیکرد سریع رفتم آماده شم اولین چیزی
که به چشمم خورد یه بافت زمستونی قهوه ای(اسلاید ۲) بود یه دامن سیفد تنم بود خیلی تند بافت روتنم کردم تاحالا انقد نگران کسی نشده بودم همینطور تند تند میدویدم از پله ها پایین میومدم مامان بابام پایین رو مبل نشسته بودن اصن حواسم نبود چی میگن فقط سریع از خونه زدم بیرون و یه تاکسی گرفت به اطراف توجه نمیکردم فقط به راننده میگفتم سرعتشو زیاد کنه حتی به زمان هم اهمیت نمیدادم رسیدیم به اداره پلیس کرایه
تاکسی رو حساب کردم رفتم داخل همه جا شلوغ بود…
جاندی ویو
با سردرد چشمامو باز کردم دیدم تو یه جای عجیب پر از خون ترسناکم چندبار پلک زدم تا راحت تر بتونم ببینم وقتی دقت کردم رو یه صندلی بسته شده بودم و دورم پر از وسایل شکنجه بود یهو یه پسر جوون با دوتا غولتشن اومدن داخل یه چیزایی یادم میومد ولی هنوز یکم مغزم هنگ بود پسر اومد چونمو گرفت و سرمو آورد بالا
یونگی:خب انگار اینجا یه دختر کوچولو ی بی ادب داریم که باید ادب شه
خواستم چیزی بگم ولی نتونستم و متوجه شدم دهنم با چسب بستس یه صندلی آورد و رو به روم نشست دهنمو باز کرد
یونگی:دیشب چرا داشتی جاسوسی میکردی؟!
جاندی:چ…چی؟!من؟!
یونگی: دیشب چر داشتی جاسوسی میکردی؟!(جدی)
جاندی:من اصن نمیفهمم چی میگین؟!
یونگی:مهم نیس
بلند شد و
گفت: الان بهت میفهمونم
اینو گفت و رفت بیرون اون دوتا غولتشن اومدن سمتم یکیشون یه سطل آب برداشت و ریختخ تو صورتم انقد آبش سرد بود که احساس میکردم صورتم داره ترک میخوره اون یکی رفت و یه شلاق کلفت از روی دیوار
برداشت و…
شرمنده کم بود امروز باشگاه داشتم خیلی خستم
داشتم واسه کنکور میخوندم که جاندی بهم زنگ زد صداش اصن طبیعی نبود مشخص بود که داره گریه میکنه بهم گفت به لوکیشنی که میفرسته برم تاکید داشت با پلیس باشم ولی سریع قطع کرد خیلی نگران بودم ساعت ۸ شب بود بارون داشت میبارید رعد برق های شدید این شبو ترسناک تر می کرد مغزم اصن کار نمیکرد سریع رفتم آماده شم اولین چیزی
که به چشمم خورد یه بافت زمستونی قهوه ای(اسلاید ۲) بود یه دامن سیفد تنم بود خیلی تند بافت روتنم کردم تاحالا انقد نگران کسی نشده بودم همینطور تند تند میدویدم از پله ها پایین میومدم مامان بابام پایین رو مبل نشسته بودن اصن حواسم نبود چی میگن فقط سریع از خونه زدم بیرون و یه تاکسی گرفت به اطراف توجه نمیکردم فقط به راننده میگفتم سرعتشو زیاد کنه حتی به زمان هم اهمیت نمیدادم رسیدیم به اداره پلیس کرایه
تاکسی رو حساب کردم رفتم داخل همه جا شلوغ بود…
جاندی ویو
با سردرد چشمامو باز کردم دیدم تو یه جای عجیب پر از خون ترسناکم چندبار پلک زدم تا راحت تر بتونم ببینم وقتی دقت کردم رو یه صندلی بسته شده بودم و دورم پر از وسایل شکنجه بود یهو یه پسر جوون با دوتا غولتشن اومدن داخل یه چیزایی یادم میومد ولی هنوز یکم مغزم هنگ بود پسر اومد چونمو گرفت و سرمو آورد بالا
یونگی:خب انگار اینجا یه دختر کوچولو ی بی ادب داریم که باید ادب شه
خواستم چیزی بگم ولی نتونستم و متوجه شدم دهنم با چسب بستس یه صندلی آورد و رو به روم نشست دهنمو باز کرد
یونگی:دیشب چرا داشتی جاسوسی میکردی؟!
جاندی:چ…چی؟!من؟!
یونگی: دیشب چر داشتی جاسوسی میکردی؟!(جدی)
جاندی:من اصن نمیفهمم چی میگین؟!
یونگی:مهم نیس
بلند شد و
گفت: الان بهت میفهمونم
اینو گفت و رفت بیرون اون دوتا غولتشن اومدن سمتم یکیشون یه سطل آب برداشت و ریختخ تو صورتم انقد آبش سرد بود که احساس میکردم صورتم داره ترک میخوره اون یکی رفت و یه شلاق کلفت از روی دیوار
برداشت و…
شرمنده کم بود امروز باشگاه داشتم خیلی خستم
۶.۸k
۰۷ تیر ۱۴۰۲
دیدگاه ها (۹)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.