برای تو لبخند بزنم!
.
end
+ فلیکس ؟...تو مطمئنی خوبی ؟
چشم هایش را باز کرد..اما نقطه ی دید او زمین سرد و تاریک زیر پایش بود ، نه صورت روشن و کوچک دخترک
_من ، هرگز مطمئن نبودم که خوبم
با صدایی خونسرد جواب داد ، صدایی ترکیب شده با لحنی سرد و آرام..
کلماتی که کنار هم چیده شده بود برای دختر زیادی مبهم بود ، البته که طرز صحبت های همیشگی پسرک ، او را در ابهام میگذاشت..
+ فلیکس.. چی شده؟
سرش را با خستگی بالا آورد ، چشم های آرامی که با خستگی ترکیب شده بود را ، به دختر تحویل داد
این ترکیب عجیب بود... چشمانی که معلوم بود خسته است ، طوری که حتی با نگاه کردن به آن می شد فهمید صاحب آن چشم ها نیاز به چندین سال خواب دارد ، و از طرفی لبخند ظریفی که بر لب هایش بود..
به طرز لعنت باری قیافه اش غمگین و قلبش گل آلود بود..
_ خیلی چیزا شده...ولی من نمیدونم باید از کجای داستان شروع کنم
نیشخند زد و با تمسخری غم انگیز ، ادامه داد :
_اینقدر اتفاقات ، درون و بیرون من رخ داده که...حتی نمیدونم باید از کدوم قسمت جالبش شروع کنم تا شنونده وسط حرف هام فریاد نزند :تو خیلی حوصله سر بری..
میدونی ؟
خنده ای کنایه آمیز بر روی لب هایش نشست و کشیده ی چشم های درشت و قهوه ای رنگ او ، بخاطر عذاب خنده ی غمانگیزش ، چروکیده شد..
+ فلیکس..
دختر با صدای آرام و نگرانی، خطاب به دوستش زمزمه کرد ، اما ایده ای برای ادامه دادن پس از نوای اسم او نداشت ، پس ، سکوت کرد
_ چیزی نیست...بیا مثل هر انسان دیگه ای ، وقتی ازم میپرسی ، خوبی ؟..با تمام وجود بهت دروغ بگم..بدون توجه به جهنم و انجام یک گناه ، با افتخار به تو بگویم که عالیم..
دست سفید و مردونه اش را به دست ظریف دخترک نزدیک کرد..
در حالی که هنوز لبخند روی لباش از بین نرفته بود ، دست او را در دست خودش گرفت
_ من میتونم تا آخر عمر راجب به همه چیزم دروغ بگم...و تو باور کنی...اما..
با انگشت شصتش ، انگشت های ظریف دخترک را نوازش کرد و در همین حال ، ادامه داد :
_ بزار برای تو روی غم هام رو بپوشونم و...برای تو لبخند بزنم!
end
+ فلیکس ؟...تو مطمئنی خوبی ؟
چشم هایش را باز کرد..اما نقطه ی دید او زمین سرد و تاریک زیر پایش بود ، نه صورت روشن و کوچک دخترک
_من ، هرگز مطمئن نبودم که خوبم
با صدایی خونسرد جواب داد ، صدایی ترکیب شده با لحنی سرد و آرام..
کلماتی که کنار هم چیده شده بود برای دختر زیادی مبهم بود ، البته که طرز صحبت های همیشگی پسرک ، او را در ابهام میگذاشت..
+ فلیکس.. چی شده؟
سرش را با خستگی بالا آورد ، چشم های آرامی که با خستگی ترکیب شده بود را ، به دختر تحویل داد
این ترکیب عجیب بود... چشمانی که معلوم بود خسته است ، طوری که حتی با نگاه کردن به آن می شد فهمید صاحب آن چشم ها نیاز به چندین سال خواب دارد ، و از طرفی لبخند ظریفی که بر لب هایش بود..
به طرز لعنت باری قیافه اش غمگین و قلبش گل آلود بود..
_ خیلی چیزا شده...ولی من نمیدونم باید از کجای داستان شروع کنم
نیشخند زد و با تمسخری غم انگیز ، ادامه داد :
_اینقدر اتفاقات ، درون و بیرون من رخ داده که...حتی نمیدونم باید از کدوم قسمت جالبش شروع کنم تا شنونده وسط حرف هام فریاد نزند :تو خیلی حوصله سر بری..
میدونی ؟
خنده ای کنایه آمیز بر روی لب هایش نشست و کشیده ی چشم های درشت و قهوه ای رنگ او ، بخاطر عذاب خنده ی غمانگیزش ، چروکیده شد..
+ فلیکس..
دختر با صدای آرام و نگرانی، خطاب به دوستش زمزمه کرد ، اما ایده ای برای ادامه دادن پس از نوای اسم او نداشت ، پس ، سکوت کرد
_ چیزی نیست...بیا مثل هر انسان دیگه ای ، وقتی ازم میپرسی ، خوبی ؟..با تمام وجود بهت دروغ بگم..بدون توجه به جهنم و انجام یک گناه ، با افتخار به تو بگویم که عالیم..
دست سفید و مردونه اش را به دست ظریف دخترک نزدیک کرد..
در حالی که هنوز لبخند روی لباش از بین نرفته بود ، دست او را در دست خودش گرفت
_ من میتونم تا آخر عمر راجب به همه چیزم دروغ بگم...و تو باور کنی...اما..
با انگشت شصتش ، انگشت های ظریف دخترک را نوازش کرد و در همین حال ، ادامه داد :
_ بزار برای تو روی غم هام رو بپوشونم و...برای تو لبخند بزنم!
۶۴۵
۲۱ دی ۱۴۰۳
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.