پارت12
#پارت12
#افسونگر
به هق هق افتادم ... نشستم کنار پیاده رو ... فقط می خواستم گریه کنم ... دیگه هیچی برام
مهم نبود ....
شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما
حال بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟
به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به
خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که
توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار
خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن
و از سر و کول هم بال می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف
ترین فاحشه خونه ها اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از
زنهای برای تبلیغ کار جلوی در مشغول عشوه و ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا
رد می شد چند لحظه ای باهاش لس می زدن تا بلکه بتونن بکشنش تو ...
لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن
کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ... نگاشون کن!
چه جوری خودشون رو به بدن مردا می چسبونن و دلبری می کنن! وال اونا هم از من
وضعشون بهتره ... از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خونه ... خونه که چه عرض
کنم! یه مجتمع آپارتمانی ده طبقه که هر طبقه اش ده واحد سی متری داشت ... عین قوطی
کبریت! وارد که شدم از دیدن دختر پسری که توی راهرو با ولع مشغول بوسیدن
هم بودن حالم به هم خورد با نفرت نگاشون کردم و رفتم سمت آسانسور ... باید بدنم رو آماده
یه کتک حسابی می کردم ... با اینکه این همه کتک خورده بودم ولی هنوزم
می ترسیدم! آسانسور که توی طبقه هفتم توقف کرد با ترس و لرز رفتم بیرون و رفتم سمت
در خونه ... کلید نداشتم ... نمی دونم برای چی اجازه کلید داشتن رو نداشتم!
بارها پشت در خونه ساعت ها معطل شده بودم ! با ترس زنگ رو فشار دادم ... خدایا اگه
هستی و صدامو می شنوی خودمو به ... در خونه باز شد ... فردریک با چشمای
سرخ توی دهنه در ایستاده بود ... آروم گفتم:
- برو کنار بیام تو ..
#افسونگر
به هق هق افتادم ... نشستم کنار پیاده رو ... فقط می خواستم گریه کنم ... دیگه هیچی برام
مهم نبود ....
شب شده بود ... زمان برگشت به خونه ... به اندازه کافی تو کوچه ها لفتش داده بودم ... اما
حال بدون پول چطور باید بر میگشتم؟ چطور می تونستم بگم که اخراج شدم؟
به چه جرئتی؟ بدنم دیگه طاقت اون ضربه های سنگین رو نداشت ... داشتم از سرما به
خودم می پیچیدم ... دلم گرمای گوشه آشپزخونه رو می خواست ... به درک که
توش پر از سوسک بود! وای مامان سردمه ... پیچیدم توی خیابونمون ... از در و دیوار
خونه ها چرک و کثافت می بارید ... بچه ها هنوز توی کوچه داشتن بازی می کردن
و از سر و کول هم بال می رفتن ... محله مون زیاد از حد خوش نام بود! یکی از معروف
ترین فاحشه خونه ها اونجا بود ... درش هم طبق معمول باز بود و یکی دو تا از
زنهای برای تبلیغ کار جلوی در مشغول عشوه و ادا ریختن بودن ... هر مردی که از اونجا
رد می شد چند لحظه ای باهاش لس می زدن تا بلکه بتونن بکشنش تو ...
لباساشون رو که می دیدم خنده ام می گرفت هر شب از جلوشون که می گذشتم با دیدن
کاراشون چند لحظه ای غمام یادم می رفت ... واقعا مضحک بودن ... نگاشون کن!
چه جوری خودشون رو به بدن مردا می چسبونن و دلبری می کنن! وال اونا هم از من
وضعشون بهتره ... از کنارشون رد شدم و رفتم سمت خونه ... خونه که چه عرض
کنم! یه مجتمع آپارتمانی ده طبقه که هر طبقه اش ده واحد سی متری داشت ... عین قوطی
کبریت! وارد که شدم از دیدن دختر پسری که توی راهرو با ولع مشغول بوسیدن
هم بودن حالم به هم خورد با نفرت نگاشون کردم و رفتم سمت آسانسور ... باید بدنم رو آماده
یه کتک حسابی می کردم ... با اینکه این همه کتک خورده بودم ولی هنوزم
می ترسیدم! آسانسور که توی طبقه هفتم توقف کرد با ترس و لرز رفتم بیرون و رفتم سمت
در خونه ... کلید نداشتم ... نمی دونم برای چی اجازه کلید داشتن رو نداشتم!
بارها پشت در خونه ساعت ها معطل شده بودم ! با ترس زنگ رو فشار دادم ... خدایا اگه
هستی و صدامو می شنوی خودمو به ... در خونه باز شد ... فردریک با چشمای
سرخ توی دهنه در ایستاده بود ... آروم گفتم:
- برو کنار بیام تو ..
۲.۴k
۰۷ خرداد ۱۴۰۲
دیدگاه ها
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.