فیک عشق دردسرساز
«پارت:۳۳»
با قطره های آبی که به صورتم پاشیده میشد چشمامو باز کردم،به چشمای نگران جیهون نگاه کردم و اینقدر با ترس و نگرانی دویده بودم که دیگه جونی برای حرف زدن نداشتم.
همینطور به چشمای جیهون زل زده بودم...
×خب لعنتی یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه یا نه!
-جیهون با کی حرف میزنی؟
با شنیدن صدای تهیونگ رنگم پرید!مگه...مگه اون حالش بد نبود؟
با مشت بی جونم کوبیدم به سینه جیهون و داد زدم اینجا چه خبره؟
همون لحظه در اتاق باز شد و تهیونگ تو چارچوب در قرار گرفت و با بهت به منو جیهون نگاه میکرد...
×من...من
+تو چی؟؟
-م...مورا؟؟؟جیهون چه خبره اینجا؟چرا نگفتی مورا برگشته؟
صداش پر از بغض و ذوق بود...
×مورا من نمیخواستم بترسونمت نمیخواستم از حال بری من...من فقط وقتی دیدم تهیونگ داره در نبودت روانی میشه گفتم بیای نمیدونستم چطور بکشونمت اینجا در یه لحظه تصمیم احمقانه ای گرفتم و از افت فشار تهیونگ سو استفاده کردمو گفتم حالش خرابه که بیای پیشش.
اشک توی چشمم جمع شد،با اینکه ته دلم خوشحال بودم تهیونگ چیزیش نیست ولی سریع از جام بلند شدم و یقه ی جیهونو گرفتم...
+تو...یه احمق بیشعوری جیهون! تو...تو اصلا میدونی من با چه حالی خودمو رسوندم تا اینجا؟ اصلا میدونی تا پیامو دیدم چه حالی بهم دست داد؟ مگه بچه ای؟
اینقدر حرص خوردمو به جیهون غر زدم که سرم درد گرفت و بدنم کوره آتیش بود.
همینجوری داشتم غر میزدم و جیهون هر لحظه شرمنده تر میشد که دوتا دست از پشت بغلم کرد که به معنای واقعی لال شدم.
چقدر دلتنگ این آغوش گرم و امن بودم!
چقدر نیاز داشتم این بغلو...
بغض به گلوم چنگ انداخت.
انگار جیهون تازه متوجه زخم های روی زانو و دستم شد که سریع گفت..
×چه بلایی سرت اومده؟ چرا لباسات خونیه؟
بدتر از اون تهیونگ بود.
با اینکه نمیخواستم اما دستای تهیونگو از دورم باز کردمو چیزی نگفتم.
حالا که حالش خوب بود دلیلی نداشتم بمونم...
رو کردم به تهیونگ و به نگاه دلتنگ و بغض دارش خیره شدم...
+خوبه که حالت خوبه لطفا مواظب خودت باش!
به سمت جیهون برگشتمو ادامه دادم...
+فکر نمیکردم اینقدر بچه بازی دربیاری،خدانگهدار
رفتم سمت کیفم که روی زمین افتاده بود و گوشیمو درآوردم و شماره هایونو گرفتم.
+الو... منم،میشه لطفا بیای به آدرسی که میفرستم؟جون راه اومدن ندارم .....مرسی هایون
تماسو قطع کردمو گوشیمو انداختم تو کیفمو از اتاق اومدم بیرون.
به ثانیه نکشید که دستم با ضرب بدی به عقب کشیده شد که با سر رفتم تو سینه تهیونگ..
-با کدوم.......حرف میزدی؟
نگاهمو به چهره قرمز و عصبیش دادم و خونسرد نگاهش کردم...لبامو از هم فاصله دادم و گفتم...
+فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و برگشتم که برم.
با داد بدی که فکر کنم گلوشو پاره کرد گفت...
-مگه بهت نگفته بودم وای به حالت کسی غیر من تو زندگیت باشه؟مگه بهت نگفتم لعنتی؟؟؟
بغض تو صداش دل بی صاحبمو لرزوند اما اون به من خیلی بد کرده بود نادیدش گرفتم و خواستم قدم دیگه ای بردارم که ادامه داد...
-به جون خودم قسم میخورم اگه با کسی غیر خودم باشی اول اونو میکشم بعد خودمو.
چشام پرشد و سریع سمت در رفتم که اشکامو نبینه...
بلافاصله بعد رسیدن هایون تو ماشین نشستم و اشکام جاری شد...
•مورا؟
+هیس...فقط برو
سر تکون داد که صدای گریم بلند شد و اوج گرفت...
جوری گریه میکردم که هرکی میدید دلش کباب میشد و جیگرش میسوخت!
+بزن کنار...
بدون مخالفت زد کنار و از ماشین پیاده شدم هیچکسی نبود جز منو هایون و ماشین
با مشت کوبیدم به قلبمو نفس حبس شدمو همراه بغض بیرون دادم.
گوشیمو درآوردمو به پیامای تهیونگ که روی صفحه خودنمایی میکردن خیره شدم،هق هقی کردمو خواستم گوشیمو با ضرب پرت کنم که هایون دستمو گرفت و مانع شد و سریع منو کشید توی بغلش...
اینقدر توی بغلش گریه کردم که لباسش خیس شد و من از شدت گریه میلرزیدمو اون منو محکم نگهداشته بود،ممنون اون دستای محکمش بودم چون اگه نبود الان افتاده بودم روی زمین چون جونی نداشتم..
بالاخره لب باز کرد و حرف زد...
(لایک و کامنت فراموش نشه...چرا لایکاتون داره میاد پایین؟ببریدش بالا زودتر بزارم)
با قطره های آبی که به صورتم پاشیده میشد چشمامو باز کردم،به چشمای نگران جیهون نگاه کردم و اینقدر با ترس و نگرانی دویده بودم که دیگه جونی برای حرف زدن نداشتم.
همینطور به چشمای جیهون زل زده بودم...
×خب لعنتی یه چیزی بگو بفهمم حالت خوبه یا نه!
-جیهون با کی حرف میزنی؟
با شنیدن صدای تهیونگ رنگم پرید!مگه...مگه اون حالش بد نبود؟
با مشت بی جونم کوبیدم به سینه جیهون و داد زدم اینجا چه خبره؟
همون لحظه در اتاق باز شد و تهیونگ تو چارچوب در قرار گرفت و با بهت به منو جیهون نگاه میکرد...
×من...من
+تو چی؟؟
-م...مورا؟؟؟جیهون چه خبره اینجا؟چرا نگفتی مورا برگشته؟
صداش پر از بغض و ذوق بود...
×مورا من نمیخواستم بترسونمت نمیخواستم از حال بری من...من فقط وقتی دیدم تهیونگ داره در نبودت روانی میشه گفتم بیای نمیدونستم چطور بکشونمت اینجا در یه لحظه تصمیم احمقانه ای گرفتم و از افت فشار تهیونگ سو استفاده کردمو گفتم حالش خرابه که بیای پیشش.
اشک توی چشمم جمع شد،با اینکه ته دلم خوشحال بودم تهیونگ چیزیش نیست ولی سریع از جام بلند شدم و یقه ی جیهونو گرفتم...
+تو...یه احمق بیشعوری جیهون! تو...تو اصلا میدونی من با چه حالی خودمو رسوندم تا اینجا؟ اصلا میدونی تا پیامو دیدم چه حالی بهم دست داد؟ مگه بچه ای؟
اینقدر حرص خوردمو به جیهون غر زدم که سرم درد گرفت و بدنم کوره آتیش بود.
همینجوری داشتم غر میزدم و جیهون هر لحظه شرمنده تر میشد که دوتا دست از پشت بغلم کرد که به معنای واقعی لال شدم.
چقدر دلتنگ این آغوش گرم و امن بودم!
چقدر نیاز داشتم این بغلو...
بغض به گلوم چنگ انداخت.
انگار جیهون تازه متوجه زخم های روی زانو و دستم شد که سریع گفت..
×چه بلایی سرت اومده؟ چرا لباسات خونیه؟
بدتر از اون تهیونگ بود.
با اینکه نمیخواستم اما دستای تهیونگو از دورم باز کردمو چیزی نگفتم.
حالا که حالش خوب بود دلیلی نداشتم بمونم...
رو کردم به تهیونگ و به نگاه دلتنگ و بغض دارش خیره شدم...
+خوبه که حالت خوبه لطفا مواظب خودت باش!
به سمت جیهون برگشتمو ادامه دادم...
+فکر نمیکردم اینقدر بچه بازی دربیاری،خدانگهدار
رفتم سمت کیفم که روی زمین افتاده بود و گوشیمو درآوردم و شماره هایونو گرفتم.
+الو... منم،میشه لطفا بیای به آدرسی که میفرستم؟جون راه اومدن ندارم .....مرسی هایون
تماسو قطع کردمو گوشیمو انداختم تو کیفمو از اتاق اومدم بیرون.
به ثانیه نکشید که دستم با ضرب بدی به عقب کشیده شد که با سر رفتم تو سینه تهیونگ..
-با کدوم.......حرف میزدی؟
نگاهمو به چهره قرمز و عصبیش دادم و خونسرد نگاهش کردم...لبامو از هم فاصله دادم و گفتم...
+فکر نمیکنم بهت ربطی داشته باشه!
دستمو از دستش کشیدم بیرون و برگشتم که برم.
با داد بدی که فکر کنم گلوشو پاره کرد گفت...
-مگه بهت نگفته بودم وای به حالت کسی غیر من تو زندگیت باشه؟مگه بهت نگفتم لعنتی؟؟؟
بغض تو صداش دل بی صاحبمو لرزوند اما اون به من خیلی بد کرده بود نادیدش گرفتم و خواستم قدم دیگه ای بردارم که ادامه داد...
-به جون خودم قسم میخورم اگه با کسی غیر خودم باشی اول اونو میکشم بعد خودمو.
چشام پرشد و سریع سمت در رفتم که اشکامو نبینه...
بلافاصله بعد رسیدن هایون تو ماشین نشستم و اشکام جاری شد...
•مورا؟
+هیس...فقط برو
سر تکون داد که صدای گریم بلند شد و اوج گرفت...
جوری گریه میکردم که هرکی میدید دلش کباب میشد و جیگرش میسوخت!
+بزن کنار...
بدون مخالفت زد کنار و از ماشین پیاده شدم هیچکسی نبود جز منو هایون و ماشین
با مشت کوبیدم به قلبمو نفس حبس شدمو همراه بغض بیرون دادم.
گوشیمو درآوردمو به پیامای تهیونگ که روی صفحه خودنمایی میکردن خیره شدم،هق هقی کردمو خواستم گوشیمو با ضرب پرت کنم که هایون دستمو گرفت و مانع شد و سریع منو کشید توی بغلش...
اینقدر توی بغلش گریه کردم که لباسش خیس شد و من از شدت گریه میلرزیدمو اون منو محکم نگهداشته بود،ممنون اون دستای محکمش بودم چون اگه نبود الان افتاده بودم روی زمین چون جونی نداشتم..
بالاخره لب باز کرد و حرف زد...
(لایک و کامنت فراموش نشه...چرا لایکاتون داره میاد پایین؟ببریدش بالا زودتر بزارم)
۳۸.۳k
۲۸ آبان ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۲۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.