✞رمان انتقام پارت34
•انتقام•
ارسلان: چشمم خورد به دیانا ک ی پسره سعی میکرد نزدیکش بشه ک اون خودشو عقب میکشید اصن اون اینجا چیکار میکرد تمام فکرامو دور ریختم و دویدم سمت دیانا...
دیانا: پسره سعی داشت بهم دست بزنه منم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم ک ی دفعه چشامو بستم از اینکه هیچ دفایی نداشتم و دستم کشیده شد تو بغل یکی این بغل خیلی برام آشنا بود چشامو باز کردم ک با دیدن ارسلان انگار دنیارو بهم دادن ی دفعه منو پس زد و ی مشت حواله پسره کرد...
ارسلان: حق نداری دست درازی به مال مردم کنی فهمیدی؟(با داد)
دیانا: مال مردم؟...همون موقع مچ دستمو گرفت و به سمت در خروجی برد و تو حیاط اون باغ ویلایی وایستاد...
ارسلان: تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: اصن تو این جا چیکار میکنی؟
ارسلان: من ی پسرم میتونم از پس خودم بر بیام تو این شرایط ولی تو نه...
دیانا: اها تازه فهمیدم میخوای دختر واسه خودت جور کنی اینجا...ی خنده اعصبی شدم و زل زدم تو چشاش...
ارسلان: دست پیش میگیری پس نیوفتی؟
دیانا: من اینجور جاها میام فقط حال و هوام عوض شه ولی تو حتما به خاطر اون دخترایی ک با ی آدم خیابونی فرقی نداره میای نه؟ جالبه...از کنارش رد شدم ک دیدم اتوسا و بچها امیر اینارو دیدن و دارن دعوا میکنن بدون توجه بهشون رفتم رو یکی از صندلیای گوشه بار نشستم و زل زدم به جمعیتی ک هیچی حالیشون نبود...
__
مهراب: تو خیلی غلط کردی با این لباسا اومدی اینجا؟
مهدیس: گوه نخور تو اومدی اینجا دخترارو دید بزنی؟
مهراب: من فقط اومدم آدمای اینجارو به راه راست هدایت کنم ولی مثل اینکه تو اومدی اینجا خودتو نشون بدی...
رضا: تو اومدی اینجا آدمارو به راه راست هدایت کنی؟
پانیذ: رضا تو خفه معلوم نی با این رفیق اسکلت(خطاب به مهراب) چندتا دخترو دید زدید...
امیر: واقا من دخالت نمیکنم تو کارات آتوسا ولی دروغ میگی؟
اتوسا: خودتم به من راستشو نگفتی توقعی از من نداشته باش...
ارسلان: دیانا کوش؟
مهدیس: ای وای کامل اونو یادمون رف...
مهراب: مگه با اون نیومدید؟
اتوسا: اومدیم ولی میخواستیم لباسامونو عوض کنیم هر چقد به دیانا گفتیم لباساتو عوض کن گف خوب نیست و این حرفا بعد قرار شد پایین منتظرمون بمونه...
ارسلان: با حرف اتوسا قند تو دلم آب شد دیانا همون دختر پاکیه ک همیشه عاشقش بودم هیچ وقت قشنگیاشو به دیگران نشون نمیداد دنبال دیانا با چشم گشتم ک...
ارسلان: چشمم خورد به دیانا ک ی پسره سعی میکرد نزدیکش بشه ک اون خودشو عقب میکشید اصن اون اینجا چیکار میکرد تمام فکرامو دور ریختم و دویدم سمت دیانا...
دیانا: پسره سعی داشت بهم دست بزنه منم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم ک ی دفعه چشامو بستم از اینکه هیچ دفایی نداشتم و دستم کشیده شد تو بغل یکی این بغل خیلی برام آشنا بود چشامو باز کردم ک با دیدن ارسلان انگار دنیارو بهم دادن ی دفعه منو پس زد و ی مشت حواله پسره کرد...
ارسلان: حق نداری دست درازی به مال مردم کنی فهمیدی؟(با داد)
دیانا: مال مردم؟...همون موقع مچ دستمو گرفت و به سمت در خروجی برد و تو حیاط اون باغ ویلایی وایستاد...
ارسلان: تو اینجا چیکار میکنی؟
دیانا: اصن تو این جا چیکار میکنی؟
ارسلان: من ی پسرم میتونم از پس خودم بر بیام تو این شرایط ولی تو نه...
دیانا: اها تازه فهمیدم میخوای دختر واسه خودت جور کنی اینجا...ی خنده اعصبی شدم و زل زدم تو چشاش...
ارسلان: دست پیش میگیری پس نیوفتی؟
دیانا: من اینجور جاها میام فقط حال و هوام عوض شه ولی تو حتما به خاطر اون دخترایی ک با ی آدم خیابونی فرقی نداره میای نه؟ جالبه...از کنارش رد شدم ک دیدم اتوسا و بچها امیر اینارو دیدن و دارن دعوا میکنن بدون توجه بهشون رفتم رو یکی از صندلیای گوشه بار نشستم و زل زدم به جمعیتی ک هیچی حالیشون نبود...
__
مهراب: تو خیلی غلط کردی با این لباسا اومدی اینجا؟
مهدیس: گوه نخور تو اومدی اینجا دخترارو دید بزنی؟
مهراب: من فقط اومدم آدمای اینجارو به راه راست هدایت کنم ولی مثل اینکه تو اومدی اینجا خودتو نشون بدی...
رضا: تو اومدی اینجا آدمارو به راه راست هدایت کنی؟
پانیذ: رضا تو خفه معلوم نی با این رفیق اسکلت(خطاب به مهراب) چندتا دخترو دید زدید...
امیر: واقا من دخالت نمیکنم تو کارات آتوسا ولی دروغ میگی؟
اتوسا: خودتم به من راستشو نگفتی توقعی از من نداشته باش...
ارسلان: دیانا کوش؟
مهدیس: ای وای کامل اونو یادمون رف...
مهراب: مگه با اون نیومدید؟
اتوسا: اومدیم ولی میخواستیم لباسامونو عوض کنیم هر چقد به دیانا گفتیم لباساتو عوض کن گف خوب نیست و این حرفا بعد قرار شد پایین منتظرمون بمونه...
ارسلان: با حرف اتوسا قند تو دلم آب شد دیانا همون دختر پاکیه ک همیشه عاشقش بودم هیچ وقت قشنگیاشو به دیگران نشون نمیداد دنبال دیانا با چشم گشتم ک...
۲۶.۸k
۱۲ آبان ۱۴۰۰
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.